شرح حال مرحوم میرزا غلامرضا به قلم نوه‌اش علی‌محمد رفرف

جناب عبودیّت می‌گفت من مردی بسیار مسلمان، متعصّب و مقدس بودم. در قم اشتهار داشت که طایفه بابیّه دیانت اسلام را به زودی محو و نابود می‌سازد و بدعت‌هائی در آن گذاشته‌اند که غالباً مخالف با دستورات مقدس اسلامی است. من تصمیم گرفتم برای ارتقاء روح خود و رستگاری در دنیا و آخرت یک فرد بابی را پیدا کنم و او را بکشم تا از این راه صوابی برده باشم تا آنکه شنیدم و در بازار قم دو نفر به نام ندّا فها دکّانی دارند و بابی هستند. به قصد انجام نیّت خیر خود درب دکان آنها رفته شروع به صحبت کردم. ابتدا ایشان شرح مفصّلی از حضرت موسی و صدمات و مخالفت‌های مردم سپس شرح حال حضرت مسیح و اینکه سه سال تمام جرأت وارد شدن در شهری را نداشت تا او را به حکم علما شهید کردند. همینطور حضرت رسول اکرم که سیزده سال تمام با مخالفت قریش و مکّیان روبرو بود تا اینکه مهاجرت به مدینه کرده و کم کم اسلام قدرت گرفت. بنابراین هر زمان هر پیغمبری آمده است با مخالفت مردمان نادان و علمای خودپرست روبرو شده است و سنة الله الّتی قد خَلت من قبل و لن تجد لسنة تبدیلاً و لاتحویلا. من هرچه سکوت کردم او مهلت صحبت به من نداد لذا پرسیدم که می‌گویند شما بابی هستید جواب داد هر کس می‌گوید غلط می‌کند چون بهائی بوده و دوره بابیت گذشته بوده است. اگر می‌خواهی بابی شوی برو نزد غلامرضا جاسبی زیرا در قم نیز غلامرضا جاسبی معروف و بابی است آن مشهور خاص و عام بوده است چرا که سابقاً در حدود سه سال در قم در اداره حکومتی زندانی بوده است. معلوم است اظهاری نکرد که من بتوانم او را بابی بدانم و نسبت به او خدائی نخواسته آنچه در دل دارم انجام دهم ولی راه را نشان داد. چون شغل من نجاری بود و در جاسب هم با استاد حسین نامی از اعدا عدوّ امرالله و دشمنان سرسخت بهائیان طرف جاسب بودم یعنی به جاسب رفته در آنجا چوب نجّاری می‌خریدم سفری به عزم خرید چوب در ظاهر به جاسب کردم ولی فکرم چیز دیگر یعنی رسیدن به صواب اُخروی و قتل یک نفر بابی بود.
روزی در ده کروگان در دکان استاد حسین نشسته بودم و راجع به غلامرضای بابی صحبت می‌کردم که در همان موقع شخصی آمد از جلو دکّان بگذرد سلامی به استاد حسین و خدا قوت دهد به او گفت و شروع به احوال پرسی کرد. استاد حسین چشمک زد که همین شخص است گفتم بگو بیاید داخل دکان او را مشاهده کنم. فوراً میرزا غلامرضا گفت استاد حسین مثل اینکه دیگری هم در دکان است کیست جواب داد که استاد اسمعیل قمی است. وارد دکّان شد و در گوشه ای نشست و بیش از چند دقیقه صحبت کلّی و عمومی کرد و بلند شد و رفت. همان چند کلمه مختصر او مرا مجذوب ساخت به طوریکه به استاد حسین گفتم استاد این حرفهائی‌که او نیز زد خیلی نامربوط و بی حساب نیست و به علاوه بد مردی هم به نظر نمی‌آید. همین موضوع سبب شد که استاد حسین دیگر پس از آن کاملاً مواظب و مراقب من بود که مبادا با میرزا غلامرضا معاشر شوم زیرا میگفت که او ساحر است و هر کسی را ببیند از دین خارج می‌سازد. به طوریکه استاد حسین از آن به بعد عمارت دو طبقه ای داشت روز که باهم بودیم شب نردبان می‌گذاشت و مرا پشت بام می‌خوابانید و صبح زودتر می‌آمد نردبان می‌گذاشت تا من پایین بیایم. مدّت چهار ماه به این منوال گذشت تا یک مرتبه هوا سرد و زمستان شد و برف بارید یعنی در ماه آبان و چون مقداری زیاد چوب نجّاری خریداری کرده بودم به استاد حسین گفتم تو اینها را ببر قم تا من قدری دیگر خریداری کنم. استاد حسین هم حاضر شد چوب‌ها را با الاغ و قاطر حمل نماید و دنبال او من رفتم تا جائیکه بیگدار جاسب معروف است و از آنجا سرازیر می‌شود به طرف دهاتی‌که سر راه قم می‌باشد از همانجا برگشته از زیر زیارت و سرسوئه سرازیر شدم به‌طرف منزل میرزا غلامرضا که پیرمردی بود که عصایش را زیر چانه‌اش زده و در آفتاب نشسته بود روی سکّوئی. بدون اینکه سلام کنم زیرا شخص مسلمان نباید به کافر سلام کند. گفتم شنیده‌ام شما بابی هستی جواب داد خواهند گفت که غلامرضا او را بابی کرده است امّا من می‌گویم ما در خانه نشسته بودیم او آمد بابی شد و شروع به صحبت نمود. ابتدا راجع به پیغمبران گذشته و نبوات آنان سپس تاریخچه حضرت اعلی و مؤمنین اوّلیه و حانفشانی‌های آنان و ظهور من یظهره‌الله حضرت بهاءالله و موعود کل ادیان و ملل متّحد کننده تمام قبایل و اجناس را. تا نزدیک ظهر شد تعارف کرد برویم منزل نهار را با ما باش من هم که دیگر از خود اراده‌ای نداشتم دنبال او روان شدم وارد خانه و اطاقی که کرسی گذاشته بود نشستیم و پس از صرف نهار بلند شد از دم رف (رف طاقچه ای است بالای طاقچه که در دهات اثاثیه خود را در آن می‌گذارند) کتاب‌های تورات انجیل و قرآن هر سه را آورد و از روی تمام و تطبیق با همدیگر ظهور حضرت اعلی و حضرت بهاءالله را ثابت و مرا قانع ساخت به طوریکه تا غروب همان روز پس از تصدیق نماز و دو مناجات حفظ کرده از خانه خارج شدم. چون استاد حسین از قم بازگشت دید کار از کار گذشته و دیگر نگذاشت من در جاسب بمانم و مرا به قم فرستاد. امّا در قم من با زحمات بسیار توانستم اخوی خود استاد ابراهیم را تبلیغ کنم. سفری به طهران آمدم با چند نفر از احباب مانند ابن ابهر، حاجی آخوند و امین و چند نفر دیگر عکس گرفتم و به قم بردم. مادرم که بسیار مؤمن و مسلمان بود عکس‌ها را دیده بود و برایش اطمینان حاصل شده که من بهائی شدم لذا عکس‌ها را خودش برنداشت زیر چادر گیرد ببرد اداره حکومتی چرا که می‌گفت اینها نامحرم هستند و به یک نفر دیگر داد با همدیگر به اداره حکومتی می‌روند و می‌گوید پسر من بابی شده است و اینهم عکس‌هائی که با بابیان گرفته حتّی حکومت قم گفته بود مادر جان اگر اثبات شود پسرت بابی است او را می‌کشند. جواب می‌دهد نه خودم حتماً میدانم بابی است. استاد اسمعیل گفته دو نفر از فراش‌های حکومتی آمدند منزل و مرا برداشته به اداره حکومتی بردند. در بین راه در وسط بازار مرا که می‌بردند مادرم از اداره حکومتی برمیگشت. تا مرا دید شروع کرد سر و سینه خود را کندن و گریه و واویلا واشریعتا کردن که غلامرضا جاسبی خدا بچه‌هایت را یتیم و بی‌پدر کند، همینطور که پسر مرا از من گرفتی الهی آب خوش از گلویت پائین نرود. امّا در اداره حکومتی مرا شبانه فراری دادند که به طهران آمدم. این بود مختصری از شرح تصدیق جناب اسمعیل عبودیت که برای اختصار از شرح تصدیق دیگران خودداری می‌شود. فقط تنها نام آنها برده خواهد شد. در اثر تبلیغ و آزادی عمل در محل گرفتاری و بلایای پی در پی برای او رخ داد که یکی بعد از دیگری شرح خواهم داد. علمای دهات جاسب او را تکفیر و دجّاله را بر علیه او تحریک نمودند زیرا میرزا غلامرضا توانسته بود چندین نفر را به شاهراه هدایت و شریعه ایمان وارد سازد. این عدّه در لوحی که از قلم توانای جمال قدم به افتخار او صادر گردیده همگی مسطور می‌باشد حتّی مسطور است پدر خود را در سن 94 سالگی تبلیغ کرد که در قضیّه‌ای که جهت او واقع شده است روشن و معلوم می‌شود ایمانش کامل بوده است. با شیوع این اخبار در دهات دیگر با مقاومت علمای آن دهات سخت مواجه می‌گردد به طوریکه از طرف نایب الحکومه وقت بنا به دستور حکمران قم و جامعه علمای قم میرزا غلامرضا دستگیر و به قریه واران که مجاور ده کروگان می‌باشد، او را می‌برند و سخت چوبکاری و شلّاق می‌زنند. پدرش پیرمردی که گفتند در آن وقت بیش از صد سال داشته است جهت استخلاص پسر خویش به قریه مذکور می‌رود و وساطت می‌کند. در این بین عدّه‌ای با او از حد مخالفت درآمده می‌گویند معلوم می‌شود تو هم بابی شده‌ای و الّا از فرد بی‌دین کافر بابی حمایت نمی‌کردی. جواب می‌دهد هرچه باشد پسر من است و من به او علاقه دارم. با این اظهار او را هم به جرم بابی بودن و حمایت از پسرش شلّاق مفصّلی می‌زنند که به واسطه همان ضربات و ناراحتی‌ها به فاصله بیش از چند روز نمی‌کشد که فوت می‌نماید و در واقع الامر به شهادت می‌رسد و با جریمه‌ای میرزا غلامرضا را مشروط بر اینکه دیگر تبلیغ نکند و مردم را از راه ایمان و مسلمانی بدر نبرد، آزاد می‌سازند امّا چطور می‌شود کسی که نار عشق الهی در قلبش روشن است، خاموش نشیند و سکوت اختیار کند. این خود تنبیه دیگری است بنابراین نمی‌تواند خودداری از تبلیغ نماید و بلکه دو مرتبه آن را دست داده به طور جدّی‌تر به کار سابق خود مشغول می‌شود. ضمناً باید دانست که میرزا غلامرضا اهل منبر هم بوده است و حضرت عبدالبهاء روح العالمین فداه در الواح شتّی او را به نام‌های میرزا غلامرضا، ملّا غلامرضا آخوند ملّا غلامرضا نامیده‌اند. چند سالی نگذشته عدّه‌ای از اهل محل تبلیغ می‌شوند حتّی او را پیشوای خود می‌شمارند و شروع به تشکیل مجالس و جلسات مرتبی می‌نمایند که همین علّت وسیله سر و صدا و مخالفت مردم بینوا را فراهم می‌سازد و به قم و علمای قمّ متوسّل گردیده از حکومت و علمای قم حکم می‌گیرند که میرزا غلامرضا را دستگیر و به قم بفرستد تا پس از اثبات کفر و بی‌دینی او را به قتل رسانند . مأمورین او را دستگیر و خانه‌اش را غارت می‌نمایند حتّی املاک و درخت‌هایش را نیز غصب و مالک می‌شوند و خود او را پس از اذیّت در محل به پایش کند گذاشته و با آزار زیاد بدنی به قم می‌برند. این گرفتاری در سال 1300 ه ق که در تمام نقاط کشور ایران بر ضدّ بهائیان اقدامی عمومی میشود انجام می‌گیرد. این گرفتاری به اتفاق برادرش محمد جواد بوده است که حضرت بهاءالله جلّ ثنائه در لوح عمومی میرزا غلامرضا میفرمایند:
“یا جواد بذکرک مولی العباد من شطر السّجیت و یدعوک الی الله المهیمن الثیّوم ان افرح بهذا الذکر الاعظم تالله لا تعادله کنوز الارض کلّها ان احمد ربّک عالم الغیب و الشهود قد حضر کتاب من اخیک و کان مذکوراً فیه احبّائی ذکرنا کل واحد منهم بما لاینقطع عرفه عن العالم یشهد بذلک مالک القدم الذّی اتی من سمأء الوحی به کتاب مسطور ان اشکر الله بهذا الفضل الاعظم ثم اذکره فی الاصیل و البکو البهاء علی اخیک و علیک و علی ضلعک کبّر من قبلی علیها و بشّرها بما نزّل لها من القلم الاعلی فی هذا الرّق المنشور.”
محمد جواد پس از چند ماه آزاد می‌شود و به طهران می‌آید و میرزا غلامرضا تا دو سال و ده ماه در زندان حکومتی قم گرفتار و دچار رنج و عذاب و ناراحتی بوده است که علما و حکومت در پی مدرکی بوده‌اند که بابی بودنش اثبات و حکم قتل او را صادر نمایند. میرزا غلامرضا کتب و الواح و نوشته‌های خود را در جعبه گذاشته و در گوشه دور از انظار پنهان کرده بوده است. آن سال چون باران زیاد می‌بارد در محل اختفا خرابی و گوشه از پارچه که با الواح و کتب پیچیده نمایان می‌شود فرج نامی پسر عبدالوهّاب که برادر زن میرزا غلامرضا و از مخالفین سرسخت او بوده است، جای الواح را پیدا می‌کند و هیاهو راه می‌اندازد که مدارک بابی بودن غلامرضا پیدا شد و جعبه را به نزد نایب الحکومه وقت میبرد و او هم محتویات جعبه را نزد حاکم قم بی‌کم و کاست میفرستد. اعتضاد الدوله حکمران قم که موفّقیت خود را در تحصیل و مدارک روشن می‌بیند با تشکیل جلسه‌ای از علمای وقت قم که اعلم آنها حاجی سید جواد مجتهد بوده است (امروز خانواده‌شان بنام دربانی معروفند) فراهم میسازد تا اینکه حکم قتل میرزا غلامرضا را گرفته و تصادفاً با شب جمعه‌ای مواجه می‌شود که نایب السلطنه کامران میرزا حکمران طهران به قم جهت زیارت حضرت معصومه می‌آید اعتضاد الدوله به قصد خوش خدمتی خویش جعبه الواح و حکم قتل علما را به نایب السلطنه ارائه داده و صندوقچه الواح را نیز جهت تائید مطلب به حضور نایب السلطنه می‌آورد. نایب السلطنه فوراً صندوقچه را در بقچه ترمه‌ای پیچیده دستور می‌دهد و می‌گوید در قتل عجله نکنید تا از طهران دستور داده شود و نوشته‌جات را نایب السلطنه با خود به طهران می‌آورد که تا امروز معلوم نیست چه شده است. شاید روزی پیدا شود و مقدار زیادی از قضایای تاریخی جاسب روشن گردد. پس از این حبس و غارت و چپاول منزل دیگر وسیله‌ای جهت اعاشه زن و فرزندش باقی نمی‌ماند. علی‌هذا آنان نیز به قم می‌روند اطاقی جهت سکونت خود اختیار می‌کنند. عیالش که فاطمه نام داشته و از قلم جمال مبارک به افتخار او نازل ( ان یا قلمی الی امتی التی سمیّت به فاطمه فی ملکوت الاسماء و بشّرها برحمتی و عنایتی التی سبقت الوجود طوبی لک و لکلّ مةٍ اقبلت و اجابت مالک الغیب و الشهود کم من عالم منع عن المعلوم و انت اقبلت و شربت من ید عطائه رحیقه المختوم ) در قم با رشتن پنبه و تبدیل آن به رسیمان روزانه چند شاهی برای خرج خود و بچه‌هایش و جناب میرزا غلامرضا که زندان بوده است تهیّه می‌بیند.
باید دانست با وجودیکه زنش دو برادر به نام‌های محمدرضا و عبدالوهاب که بسیار مغرض و مخالف عقاید میرزا غلامرضا بوده‌اند، داشته است و چندین بار می‌خواسته‌اند خواهر خود را طلاق بگیرند و به دیگری شوهر دهند. معهذا زنی بسیار مؤمن و باوفا و به شوهر خود علاقه بسیار شدیدی داشته است. این زن برادر سوّمی داشته به نام محمد تقی که به شریعه الهی به توسط میرزا غلامرضا وارد شده است (جدّ اعلای مهاجری‌های جاسبی) و جمال مبارک در لوح عمومی اهالی جاسب خطاب به محمدتقی می‌فرمایند (ان یا قلمی ان اذکری سمّی به محمد قبل تقی یسمع ندائک فیهذا الامر الذی به ناحت النّفوس و ذلّت الاقدام تالله قد ظهر ما کان مسطوراً فی کتب الله ربّ الارباب الله هو الّذی شهد له اعلاء الاعلی و اهل الفردوس ثم الذین یطوفون العرش فی العشیّ و الاشراق قد ناح بظهوره الجبت و تزعزعت الارکان و الصعّق الاصنام ان احمد الله بما ذکرک فی هذا المقام الاعلی بآیات اذ انزّلت خضعت لها الاقدام انّا نکبّر علی وجهک و علی احبّائی فیهناک و علی الّذین کسّر و بعضد الیقین هیاکل الاوهام ) همه روزه این زن مؤمنه وفادار غذای مختصری تهیه و جهت شوهر خود به زندان می‌فرستاده است و هر روز پیراهن و زیر لباس‌هایش را تعویض میکرده که از شرّ حیوانات و حشرات موذی زیانی به او نرسد. امّا میرزا غلامرضا گفته است که زنجیر بسیار سنگین بر گردن من گذاشته بودند که همیشه دو شاخه‌ای زیر آن میزدند تا بتوانم بنشینم و الّا باید دائماً بخوابم با وجود این عدّه ای را در زندان با خود مأنوس و یار نموده است. می‌گویند شبی عدّه‌ای از دهاتی‌ها دیر وقت وارد قم می‌شوند تا محصولات خود را تعویض و تبدیل به اجناس مورد احتیاج نمایند. همگی را به زندان می‌آورند. این بیچارگان بسیار اظهار ناراحتی می‌کنند. میرزا غلامرضا می‌گوید اگر می‌خواهید آزاد شوید من دعا میخوانم و شما هر وقت رسیدم به کلمه سبحانک یا هو یا من هو هو یا من لیس احدٍ الّا هو همگی با صدای بلند تکرار کنید. شروع می‌کند از اوّل لوح ناقوس را خواندن و زندانی‌ها با صدای بلند جمله سبحانک را می‌خوانند. زندان جنب اداره حکومتی بوده است. حکومت می‌پرسد چه خبر است می‌گویند غلامرضا جاسبی با زندانی‌ها دعا می‌خوانند. می‌گوید تمام زندانی‌ها را به جز غلامرضا آزاد کنید بروند و چون این ذکر را هر شب بلند میخوانده است دستور می‌دهند دیگر حق ندارد این ذکر را بخواند. این ذکر را می‌خواند یواش که حکومت ناراحت نشود به طوریکه جدّه‌ام عیال میرزا غلامرضا که تا این اواخر زنده بود میگفت دستور داده بودند که اگر می‌خواهید این ذکر بخوانید یواش که حکومت ناراحت نشود و نیز اظهار می‌داشت حضرت بهاءالله دستور داده بودند ماهیانه 9 ریال در محبس قم به ایشان بدهند که مرتباً این مرحمتی را چندین ماه آقای سید اسدالله قمی و چند ماه دیگر شخصی بنام میرزاعلی آقای شیشه‌بر نجف آبادی به وسائلی در زندان به او می‌داده‌اند و ضمناً از حال او آگاهی یافته توسط مرحوم حاجی ابوالحسن امین به عرض مبارک جمال قدم می‌رسانیده .از این زندان قریب سه سال در قم به طول انجامید و در این مدّت سه مرتبه حکم قتل او را علما قم صادر و هر وقت به طور معجزه آسائی انجام نگردید. دفعه آخر نایب السلطنه به زیارت حضرت معصومه مشرّف و زوجه میرزا غلامرضا که جائی پنهان می‌شود در وسط رواق دست به دامان او می‌شود که دو طفل کوچک دارم و شوهرم را زندان کرده می‌خواهند او را بکشند. نایب السلطنه می‌پرسد شوهرت کیست جواب می‌دهد غلامرضا جاسبی می‌گوید او که بابی است. عیالش جواب می‌دهد قربان دروغ می‌گویند می‌خواهند اموال  او را غارت کنند. همینطور که غارت کرده و من آه در بساط ندارم و بچه‌هایم گرسنه هستند. می‌گوید مطمئن باش نمی‌گذارم او را بکشند و ضمناً یه مشت سه شاهی نقره قدیم نیز به او میدهد که وقتی می‌شمردم 19 عدد بوده است و با این پول مدتها زندگی میکرده است و نایب السلطنه به حکومت قم دستور می‌دهد که غلامرضا را نکشید تا از طهران دستور بیاید. این را ناگفته نگذاریم که حکمران قم نیز در اثر واقعه‌ای که پیش می‌آید نسبت به میرزا غلامرضا خوش بین شده و در اجرای قتل امروز و فردا میکرده است و هرچه علما اصرار می‌کرده اند میگفته است که باید از طهران دستور بیاید تا تکلیف او معیّن شود و شرح واقعه این است که شبی اعتضاد الدوله سخت دچار دل درد می‌گردد و از معالجه عاجز می‌شوند. یکی از زندانبان‌ها می‌گوید اگر غلامرضا دعا بخواند حکمران خوب خواهد شد. بعد از این پیشنهاد و خواندن دعا، حال حکمران بهبود یافته و همین خود باعث تغییر عقیده حاکم و تأخیر در قتل می‌گردد. ناگفته نماند که در تمام مدّت زندانی میرزا غلامرضا برادر کوچکترش محمد جواد در طهران با شغل نان خشک فروشی در تلاش و فراهم آوردن استخلاص برادر خود بوده است و به هر اداره و هرجا فکر میکرده مؤثر باشد، میرفته و اظهار تظلّم و دادخواهی میکرده است و شاید اگر کوشش‌های او نبود او را در قم فوراً شهید کرده بودند. تا پس از دو سال و ده ماه دستور استخلاص او از طهران صادر و نایب السلطنه به حکمران قم دستور می‌دهد که میرزا غلامرضا را به طهران بفرستید و او را آزاد کنید به شرطی‌ که به جاسب دیگر نرود و در این موقع با عیال و فرزندان خود که 6 تا 9 سال داشته‌اند و یکی مرحوم ابوی نگارنده بوده است، به طهران اعزام می‌شوند و در طهران که برادر او محمد جواد بوده مدّتی مشغول تنباکو فروشی و سپس مکتب خانه تأسیس نموده و بچه‌های احبّا و سایرین را تدریس میکرده است. باید دانست که این مکتب خانه در سه راه قلمستان در دروازه قزوین بوده است. موقعیتش روزبروز بهتر و اوضاع مادّیش نیز نیکوتر گردیده حتّی از حضور حضرت بهاءالله اجازه تشرّف میخواند که آن هم صادر می‌شود و در فکر رفتن بوده است دستور صدور اجازه جهت زیارت اعتاب مقدسه در لوح عمومی است که می‌فرمایند قصد مقام اعلی و ذروه علیا نموده امام وجه مقصود عالمیان عرض شد و به عزّ اصغا فائز گشت. و هذا ما نزّل من سماء مشیته المهیمنه علی الاشیاء – تا می‌فرمایند ثم اقبلوا بقلوب نورا و وجوه بیضا الی مشرق آیات ربّکم العزیز الوهّاب که این لوح مفصّلش از صفحه 15 به بعد الواح این دفتر ثبت است، مطالعه فرمایند.
وسائل مسافرت تهیّه و عازم می‌گردد حتّی به بندر پهلوی (انزلی سابق) می‌روند که از حضرت عبدالبهاء لوحی صادر میشود که همین حرکت تو به منزله زیارت است و برگرد. علّت این دستور چنین بوده است که روزی جناب آمیرزا ابوالحسن امین از محمد تقی برادر زن میرزا غلامرضا می‌پرسد اوضاع امری جاسب چطور است. جواب میدهد باغی فراهم شده درخت کاشته‌اند. آب به آنها نمی‌رسد علّت را که جویا می‌شود، می‌گوید میرزا غلامرضا که خود آنها را تبلیغ کرده در طهران مسکون شده است دیگر کسی با اطلاع هم نیست که اطلاعات احباب را اضافه نماید به همین علّت بوده است که حضرت عبدالبهاء دستور میفرمایند دو مرتبه میرزا غلامرضا به جاسب برو که گفتیم از بندر پهلوی مراجعت کرده به جاسب میرود و چون سرمایه ای نیز تهیّه کرده بوده است مشغول تجارت بادام و غیره می‌گردد و در جاسب و راونج و اطراف باز در تبلیغ باز از نو شروع می‌شود و احباب شور و نشوری برپا می‌کنند و چیزی نمی‌گذرد که اذیّت و آزار بازارش رواج می‌شود و هر روز به اسمی و عنوانی مزاحم می‌گردند تا اینکه درب خانه را می‌زنند. چون پشت در می‌روند و می‌پرسند کیست جواب می‌دهند ارباب آقا بابا وارقانی است در را باز کنید (این ارباب آقا بابا از تبلیغ شدگان اوست) در را که باز می‌کنند عدّه‌ای از مأمورین دولتی با نایب الحکومه حیدرعلی خان غفّاری و برادرزن‌های میرزا غلامرضا محمد رضا و عبدالوهاب به خانه میرزند و میرزا غلامرضا را تا جائیکه ممکن است کتک می‌زنند و سرش را نیز می‌شکنند که خون ریزی شدیدی می‌شود و فکر می‌کنند دیگر مرده است و کلیّه اثاث البیت خانه را نیز به غارت می‌برند بعد همان شبانه آجناب می‌آیند و میرزا غلامرضا را می‌برند منزل پس از قدری استراحت و التیام زخم‌ها بهوش می‌آید و معلوم می‌شود هنوز زنده است و رمقی دارد که با معالجات زیاد بهبودی حاصل می‌نماید و چون خبر می‌دهند که غلامرضا نمرده است از ده واران می‌آیند و او را بر روی چهارچوب بسته به واران می‌برند. چند روز نگاه داشته مبالغی به عنوان جریمه و یک رأس قاطر از او می‌گیرند و امّا راجع به تجارت در قریه راونج (قریب 14 کیلومتری غرب جاسب میباشد) قسمتی از ده دودهک از توابع راونج که سر راه شوسّه اصفهان نرسیده به دلیجان یعنی دو فرسنگی دلیجان است خریداری نموده این خرید از حاجی ملّا آقا جان ناخی بوده است که با میرزا غلامرضا خویشاوندی هم داشته‌اند و مجدداً به خود او اجاره می‌دهد چند سالی اجاره را می‌پردازد ولی صدرالعلماء راونجی از دشمنان عنود امر برای ضبط املاک چاره را در این می‌بیند که رعیّت‌ها را تحریک نماید که هر وقت میرزا غلامرضا به راونج آمد او را بکشید و هر کدام را یک چاقو می‌دهد که چشم‌هایش را بیرون آورده و برای من بیاورید تا به شما جایزه بدهم. میرزا غلامرضا دیگر جرأت رفتن به راونج را نمی‌کند و ملک را صدرالعلماء غصب نموده مالک می‌شود. بعداً پی در پی به مقامات صالحه و مراجع صلاحیت‌دار شکایت می‌نماید. حتّی به مظفرالدین شاه با تا یک دستور رفع ظلم می‌دهد و دستور به حکومت قم صادر که زمین را گرفته مسترد دارند ولی با نفوذ صدرالعلمای راونجی که خیلی متنفذ و متعصّب بوده است، نتیجه‌ای حاصل نمی‌شود که احقاق حق کنند. ولی کسی گوش نمی‌دهد و اگر احکامی مکرّر صادر میشده است هیچ یک از احکام در محل اجرا نمی‌گردیده است و ملک را صدر راونجی ضبط کرد و بعد از او ورثه‌اش فروختند و خوشبختانه کسی هم از آنان باقی نمانده است. بقیه از مطلب قبلی چون یادداشت تنظیم نیست، اما پس از التیام زخم‌ها و بهبودی میرزا غلامرضا به طهران آمده شکایت می‌کند حکم سر حسین قلی کلّه‌ای (کلّه از دهات کاشان و در شمال غربی کاشان است) صادر می‌شود که رسیدگی شود. نامبرده هم پس از رسیدگی و سیاست‌های سخت جریمه و قاطر را گرفته مسترد میدارد و حتّی چندین نفر را از متنفّذین و اوباش و مؤسسین فتنه و بلوا را چوبکاری می‌نماید و این رسیدگی و تنبیه تا حدّی موجب آسایش احبّا را فراهم میسازد و احبّای جاسب تا اندازه‌ای از زیر فشار و مخالفت مغرضین بدر آمده آسوده خاطر می‌شوند که هنوز هم میان معمّرین این قضیه و پشت کار میرزا غلامرضا در سر زبان‌ها است و شاید بعد از آن دیگر چنین وحشی‌گری‌هایی انجام نداده باشند گو اینکه فوراً فراموش می‌کنند باز به تبلیغ ادامه می‌دهد. در بلوک کاشانی نراق جاسب تا اینکه با فشار مخالفین و اختلاف میان احبّا چند نفر از احباب را به محضر شرع برده وادار به توبه می‌نمایند. چون عدّه احبّا کم میشود مخالفین موقع را مغتنم شمرده معاندین استفاده نموده شیخ حسینعلی نامی که مردی متنفّذ و دشمن امر بوده است چند نفر از احباب منجمله مرحوم محمد تقّی که از پیش گذشت و یک فرزند او به نام ضیاء‌الله و محمد رضا و دو فرزندش را گرفته فوق العاده اذیّت و شکنجه و آزار می‌نمایند. میرزا غلامرضا از جهت اینکه به جائی نامه پرانی بکند او را نیز تحت نظر می‌گیرند و در خانه شیخ حسینعلی حبس می‌کنند و دنبال سایر احبّا خانه به خانه می‌روند که همگی فرار می‌کنند و چند نفر به طهران می‌روند و پس از اقدامات زیاد دستور رسیدگی به حکومت قم صادر می‌شود. حکومت طرفین را احضار کرده دوستانه اصلاح می‌نماید و احبّا دو مرتبه به جاسب برمی‌گردند و بهائی‌های فراری نیز به خانه و زندگی خود باز می‌گردند و تا مدّتیآسوده خاطر و آرامش بسر می‌بردند ولی باز شخصی به نام زکی خان نایب الحکومه جاسب می‌شود. روزی همراه میرزا غلامرضا و چند نفر دیگران از سران بهائیها می‌فرستد و می‌گوید شما در اینجا خیلی آزادی دارید به طوریکه در جای دیگر بهائیان به این آزادی نیستند. اگر بخواهید کسی با شما کار نداشته باشد مبلغ دویست تومان لازم است جریمه بدهید و پی کارتان بروید. احباب می‌گویند ما این پول را حاضر نداریم. مهلت چند روزی بدهید تا فراهم کنیم و بپردازیم. یک هفته مهلت می‌خواهند خلاصه نایب الحکومه 48 ساعت مهلت می‌دهد که در این مدّت هرچه زودتر پول را تهیه نمائید و بپردازند و الّا اهالی نمی‌گذارند شماها به این آزادی بسر برید. حضرات پس از اختلاص از منزل حکومتی محفل تشکیل داده و نوزده نفر از معمّرین و جوانان که سردسته آنان میرزا غلامرضا می‌باشد انتخاب شده شبانه از بیراهه به طهران حرکت می‌نمایند و از قمرود و مسیله به طهران می‌آیند و از نایب الحکومه شکایت می‌کنند که در موقع کار و زراعت مزاحم یک مشت زارع بیچاره شده و از ما پول می‌خواهد. سر حکومت قم دستور صادر می‌شود که به شکایت بهائیان جاسب رسیدگی شود و از طرف وزارت داخله موجبات حکومت آنها را فراهم می‌سازند و در قم با حضور چند نفر از متنفّذین و رؤسای قم و حکومت بین نایب الحکومه جاسب و بهائیان را اصلاح می‌دهند به شرطی‌که دیگر مزاحم بهائیان نشود و به جاسب مراجعت می‌کنند که این اقدام بینهایت در انظار تاثیر خوب داشته و اهالی فهمیده‌اند که ادارات هم ممکن است به شکایت بهائیان رسیدگی کنند. هنوز از فشار و اذیّت مردم راحت نشده بودند که فاجعه دیگری رخ داد و آن ورود ماشاالله خان کاشی پسر ناسب حسین و تبعه نایب حسین کاشی بود. یک روز وارد جاسب شدند از جمله سرهنگی فراری از قشون دولتی بود با هشت سوار به منزل میرزا غلامرضا آمدند و نهار پذیرائی گرمی از آنان به عمل آمد و سرهنگ نامبرده به برکت نان قسم خورد که به کسی کاری ندارد ولی بعد از نهار یک صندوقچه که پر از کتب و آثار امری بود از طاقچه پایین آورده و با ملاحظه اول ایراد گرفت که چرا اوّل اینها بسم الله الرّحمن الرّحیم ندارد. میرزا غلامرضا با سرهنگ شروع به استدلال کرد که تا ساعت 10 شب به طول انجامید و عاقبت صندوق کتب را برداشته به منزلی که ماشالله خان در آن سکونت داشت رفته و شکایت نمود که صاحب خانه ما بهائی است و این هم مدارک بهائی بودن اوست. ماشالله خان کتاب‌ها را نگاه کرد و دستور می‌دهد به این کتاب‌ها دست نزنید ولی در عوض دویست تومان جریمه بگیرید. صد تومان به جهت من و صد تومان برای خودتان. از این به بعد شروع به اذیّت و آزار می‌نمایند. میرزا غلامرضا و پسرش محمد علی را در فشار می‌گذارند که دویست تومان بپردازند و الّا هرچه دارید می‌بریم. محمد علی را به منزل مشالله خان می‌برند او می‌گوید اگر تا صبح دویست تومان ندهی صبح تو را در مقابل اردو تیرباران می‌نمایم. پس از خوابیدن ماشالله خان شخص خیرخواهی میرود به محمد علی می‌گوید، فرار کنید و الّا صبح تو را میکشند. وسیله فرار او را فراهم میسازد. او هم شبانه فرار می‌کند و در منزل هرچه صدمه به مرحوم میرزا غلامرضا می‌زنند چون پیرمرد لوده و از چشم هم قدری عاجز بوده است نتیجه نمی‌گیرند. سرهنگ مزبور دستور میدهد در خانه هرچه هست از اثاثیه و گاو و گوسفند و چهارپا و غیره تمام می‌برند. گندم و جو را آتش می‌زنند که دیگر چیزی باقی نماند تا اهل خانه از گرسنگی تلف شوند ولی از همان سوخته جو و گندم‌ها ارتزاق می‌نمایند تا گندم تازه و سال نو بدست می‌آید. اهل خانه و زن و بچه رفته بودند در امام زاده بست نشسته بودند که پس از بازگشت ماشالله خان دوباره به منزل مراجعت کنند. باید دانست این قضیّه عمومی بوده است ولی میرزا غلامرضا خانه‌اش را نیز آتش زدند. علی‌الخصوص که بیراهه بر او بسته دیگر جز یک خانه خالی از لوازم مایحتاج چیزی باقی نمی‌ماند که این آخرین دفعه غارت خانه و اثاثیه بوده است. مرحوم میرزا غلامرضا نیز پس از دو تا سه سال در 23 صفر 1331 ه ق در سن 77 سالگی به عالم بالا صعود می‌نماید و در قبرستان عمومی ده کروگان مدفون گردیده است. در حالیکه تبلیغ شده‌گان او به صدها میرسیده است و امروز تمام بهائیان جاسب اعقاب تبلیغ شده گان او می‌باشند که اسامی آنان را حضور حضرت عبدالبهاء عرض نموده و در دو لوح در صفحه 43 و دیگری در صفحه 46 همین مجموعه مشروحاً ثبت گردیده و مراجعه می‌فرمایند (توضیح صفحه 43 و دیگری در صفحه 46 همین مجموعه متأسفانه بدست این عبد نرسیده است) 
جناب سید ابوالقاسم فردوسی و آقایان فتح الله و هاشم و نورالله فردوسی اظهار میداشت من نزد جناب میرزا غلامرضا درس می‌خواندم و ضمناً مقدمات صحبت‌های تبلیغی شروع شده بود که گفت من به‌زودی میمیرم کسی به من نماز نخواهد خواند. از تو خواهش دارم که این کار را عمل کنی. من هم قول به او دادم پس از صعودش دنبال من آمدند در عالم شک و تردید و دودلی افتادم که آیا بروم یا نرم. عقل میگفت برو نفس امّاره میگفت به آدم کافر خارجی نماز خواندن جایز نیست. بالاخره به خاطرم گذشت که حضرت  میفرمایند من علّمنی حرفاً سیّرنی عبداً. جناب میرزا غلامرضا که معلم من بوده است حتماً باید بروم پس از کفت و دفن و نماز خواندن چون هوا سرد بود آتش روشن کردند که گرم شوند من هم رفتم گرم شوم باد زد و آتش نصف ریش مرا سوزانید. مخالفین می‌گفتند اگر نیامده بودی و به مرد بابی نماز نمیخواندی اینطور نمیشد. به هر جهت پس از اتمام رفتن به منزل میرزا غلامرضا رفتم از عروسش پرسیدم شما کتاب هم دارید. مرا برد سر صندوق کتاب‌ها که خیلی هم معطّر بود. فوراً کتاب مفاوضات را برداشتم پس از خواندن کتاب ایمانم به حضرت اعلی و جمال اقدس ابهی کامل گردید امّا پسرش میرزا محمد علی روحانی همیشه عضو محفل و رئیس محفل روحانی بود صدمات و کتک‌هایی که در راه امر خورده است بسیار زیاد و از حوصله این نوشته خارج است. در سال 1940 میلادی 97 بدیع از ساحت اقدس مولای بی‌همتا حضرت ولی امرالله اجازه زیارت اعتاب مقدّسه با آقا احمد محبوبی گرفت که آقا احمد نتوانست برود و جناب محمد علی در سال 132 ه خ به عتبات مقدس مشرف گردید (عین نامه) ده کروگان دهستان جاسب توابع شهر قم جناب آقا احمد محبوبی و جناب آقا محمد علی روحانی علیهما بهاءالله ملاحظه نمایند عریضه تقدیمی آن دو یار روحانی مورخه1319/10/10  به لحاظ عنایت حضرت ولی امرالله ارواحنا فدا فائز و مراتب توجّه و محبّت و روحانیت مورد لطف و مرحمت وجود مبارک اقدس گردید از الطاف رحمانیه سائلند تا در جمیع شئون و احوال مؤید و موفق بر خدمت امر غنّی متعال باشند و در کمال جذب و شور مأنوس و مألوف به ذکر و ثنای طلعت ذولجلال استدعای اجازه زیارت مقامات مبارکه علیا را نموده بودید فرمودند مأذونند همچنین طلب تائید و توفیق در حق هر یک از منتسبین میفرمایند تا کل انشالله به طراز عنایت مزیّن و به انوار موهبت منوّر باشند و موانع نیز به عون‌الله تعالی زائل و مراد دل و جان حاصل شود. حسب الامر مبارک مرقوم گردید 8 شهرالجمال 97 و 5 می 1940 نورالدین زین در حاشیه حضرت ولی امرالله مرقوم داشته‌اند (ملاحظه گردید بنده آستانش شوقی) و جناب محمد علی تا در سال 1338 ه ش حیات داشت و در 1338/10/25به ملکوت بقا صعود فرمود و در گلستان جاوید طهران به خاک سپرده شده است و بر روی سنگ قبرش لوحی از حضرت عبدالبهاء نامش منقوش است. دارای هفت فرزند 5 پسر و دو دختر می‌باشند که تا این تاریخ1348/11/05  الحمدالله همگی در قید حیات می‌باشند و مؤمن نیز هستند و بدیعه خانم دختر میرزا غلامرضا چهار پسر و دو دختر حی و زنده‌اند دارد و امّا محمدجواد برادر کوچک میرزا غلامرضا به طهران رفت برای استخلاص برادرش و همانجا زنی بنام ماهرخ سلطان گرفت که دو اولاد یک پسر بنام عزیز الله جودی و دختری بنام ملیحه خانم دارد که هر یک تنهائی چندین اولاد دارند و فرزندان عزیزالله تمام مؤمن و از فرزندان ملیحه خانم خبر درستی نداریم. تمت در تاریخ 1348/10/05  مطابق 126 بدیع خاتمه پذیرفت.            امضاء              علی محمد رفرف

در خاتمه چون در چند جای این یادداشت‌ها ذکر الواح نازله شده ولی تاکنون متأسفانه بدست نگارنده این دفترچه نرسیده انشالله اگر توفیقی حاصل شد و الواح پیدا شد البته حتماً در صفحات بعدی درج خواهد شد. 


مقالات

*الواح نازله
علت آزار و اذیت بهاییان
*
 تاریخ نگاران جاسب
دزدان اشیای عتیقه
* ​آقای سلیمی معلم مدرسه
گالری تصاویر

شخصیت ها

*​ ملا غلامرضا جاسبی
ملا جعفر جاسبی
* فرهنگ لغات جاسب

شهدای جاسب
شجره نامه ها
شعرای جاسب

خاطرات

*​ ذبیح الله مهاجر
سید رضا جمالی
شمس الله رضوانی
عشرت نوروزی
عباس حق شناس
علی محمد رفرف

سیارون​

صفحه خانگی
سیارون

درباره ما
جاسب بلاگ(مطالب مختلف)
 اسناد و مدارک تاریخی

ارسال فایل توسط کاربران


آخرین مطالب 

*بهاییان‌جاسب:عزیزه خانم یزدانی ، محمد علی روحانی
شجره نامه: شجره نامه سید عبدالله ناشری
کتاب بیان حقایق از سید عباس علوی

ادامه مطالب

جزئیات شهادت شهدای فیلیپین، معاون التجار نراقی
اشعار شعرای جاسب:  واحه، « نگاه عبـدالبهـــاء»
​* بلاگ:خاتمیت، ایران و بهاییت، دور اسلام‌ هزار‌سال‌ است*دكتر شاپور راسخ: حضرت بهاءالله پیام آور مهر و یگانگی
اوضاع کنونی جاسب اول،دوم،سوم، زندگی روزمره اهالی
​*بلاگ: چگونه می توان بهائی شد؟، عبدالبهاء و تولّد انسان


منابع https://www.30yaroon.com/mirza-gholam-reza.html
ن

Leave a Reply

Fill in your details below or click an icon to log in:

WordPress.com Logo

You are commenting using your WordPress.com account. Log Out /  Change )

Twitter picture

You are commenting using your Twitter account. Log Out /  Change )

Facebook photo

You are commenting using your Facebook account. Log Out /  Change )

Connecting to %s