صادق هدایت، روز آخر، روایتی است جذاب و خواندنی از آخرین روز زندگی صادق هدایت در پاریس، به قلم استاد بهرام
چکیده بیوگرافی صادق هدایت
صادق هدایت متولد سال 1281 در شهر تهران است و در خانواده اعتضاد الملک هدایت به دنیا آمد. سال 1303 دوره دبیرستان را به اتمام رساند و سال بعد برای ادامه تحصیل در رشته مهندسی به بلژیک رفت ولی به دلیل علاقه ای که به ادبیات داشت، تحصیلات رشته مهندسی را رها کرد.
سال بعد به کشور فرانسه رفت و تا سال 1308 در این کشور ماند. او در جوانی تصمیم به خودکشی گرفت و خود را به رود سن انداخت ولی یک ماهیگیر او را نجات داد و هدایت بعدا شرح واقعه را در داستان زنده به گور نوشت و آن را یادداشت های یک دیوانه نام نهاد.
اما او سال بعد به تهران برگشت و به تالیف و تصنیف آثاریش که در کشور فرانسه آغاز کرده بود ادامه داد. او ضمن کار نویسندگی، اگر چه به مشاغل دولتی علاقه ای نداشت، به استخدام دولت در آمد. او در ابتدا در بانک ملی و سپس در اداره اقتصاد و مدتی بعد هم در اداره موسیقی کشور مشغول به کار شد.
او در سال های بعد سفری به کشور هند، با زبان فارسی میانه آشنا شد. در سال 1318 به عضویت هیات تحریریه مجله موسیقی در آمد و سرانجام در سال 1320 با سمت مترجمی در هنرکده هنرهای زیبا مشغول به کار شد و تا سال 1329 که به فرانسه رفت و دیگر بازنگشت در این شغل ماند.
سالها پیش صادق هدایت این نوشت ، ...
در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح آدم را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد. این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد چون عموما عادت دارند این درددهای باور نکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمرند و اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخرامیز تلقی بکنند .در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح آدم را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد. این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد چون عموما عادت دارند این درددهای باور نکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمرند و اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخرامیز تلقی بکنند .
در گفتوگویی که ده روز پس از درگذشت احسان نراقی منتشر شده، وی ناگفتههایی از خودکشی صادق هدایت، نویسنده ایرانی روایت کرده است.
نراقی درباره چگونگی آشناییاش با هدایت گفته است: «با هدایت در دوران دبیرستانم در کافه فردوس آشنا شدم و میدانید که من اواخر دوران دبیرستانم را در تهران گذراندم و اکثرا در منزل پسرعمهام مهندس پرخیده اقامت داشتم و شرایطی پدید آمد که به مدت دو ماه صادق هدایت با ما در آن منزل همخانه بود، بنابراین به او بسیار نزدیک شدم.»
به گزارش «تاریخ ایرانی»، او در این گفتوگو که در هفتهنامه «نگاه پنجشنبه» منتشر شده، میافزاید: «شاید ندانید نخستین مقالهای که من در طول عمرم به چاپ رساندم مقالهای درباره هدایت بود که وقتی در ژنو بودم آن را نوشتم و برای چاپ به نشریهای دانشجویی به نام «دانشجو» که در دانشگاه تهران چاپ میشد، دادم و آقای ایرج علیآبادی، حقوقدان برجسته که آن زمان با برخی دوستانشان آن مجله را در میآوردند، آن مقاله را به چاپ رساندند.»
این جامعهشناس و نویسنده ایرانی که روز ۱۲ آذر در سن ۸۶ سالگی در تهران درگذشت، به اختلاف نظر خود با دکتر علی شریعتی درباره هدایت اشاره کرده و گفته است: «من برخلاف گفتههای آقای شریعتی که درد هدایت را "درد بیدردی یک طبقه اشرافی مرفه که کار نمیکند بلکه از دسترنج دیگران میخورد"، دانسته بود و مسلم است که این نگرش برآمده از یک نگرش عقبمانده چپ ارتدوکس است، هدایت را یک فرد اصیل و دردمند میدانم که هم داستاننویس برجستهای بود و هم روشنفکری بسیار تیزبین و شجاع که نظیرش را در تاریخ ایران به هیچ وجه دیگر مشاهده نکردهایم.»
او با تجلیل از آثار صادق هدایت میگوید: «من او را بسیار دوست داشتم و به افکارش هم منهای جاهایی که به صورت شیفتهواری از ایران باستان، به خصوص دوره ساسانیان تعریف و تمجید میکند، مثل کتاب سایه روشن و پروین دختر ساسان بسیار علاقهمند بودم و به خصوص از داستان سگ ولگرد او که به صورت تمثیلی بیچارگی و مفلوکی یک انسان ناامید مانند خودش را ترسیم میکند، بسیار خوشم میآمد.»
نراقی به شرایط روحی بغرنج هدایت در ماههای پایانی عمر اشاره کرده و گفته است: «اواخر عمر هدایت زمانی که او در پاریس اقامت داشت، من هم به همراه بسیاری از دوستانم نظیر مرحوم جمالزاده، مرحوم انجوی شیرازی، بزرگ علوی و پدر زن او در ژنو اقامت داشتیم. آن اواخر مهندس غلامعلی فریور، از اعضای مهم و برجسته حزب ایران و جبهه ملی هم برای انجام ماموریتی وارد ژنو شده بود. هدایت هم در ژنو به ما ملحق شد. شاید ندانید که آن وقت گرفتن ویزا برای ژنو حتی از طریق اروپا هم بسیار مشکل بود. زمانی که بالاخره موفق به گرفتن ویزا برای او شدیم، من شخصاً به او تلفن زدم و اطلاع دادم که به زودی میتواند برای گرفتن ویزا به سفارت مراجعه کند و او هم که خیلی عجله داشت، شاید فردای روزی که با او صحبت کردم، به سفارت مراجعه کرده و میبیند هنوز ویزایش نرسیده. او که در آن شرایط بسیار افسرده و ناآرام بود پس از دریافت این خبر به خانه برمیگردد و متاسفانه خودکشی میکند. غافل از اینکه عصر همان روز، ویزایش به سفارت رسیده بود.»
درباره دلایل خودکشی صادق هدایت روایتهای بسیاری نقل شده است. هدایت ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ با باز کردن شیر گاز در یک آپارتمان اجارهای در خیابان شامپیونه پاریس به زندگیاش پایان داد. او با یک ویزای پزشکی دو ماهه که او را «بیمار روحی» معرفی میکرد پا به پاریس گذاشته بود و به گفته جهانگیر هدایت برادرزادهاش امید داشت «تا از فضای خفهکننده ایران دور شده و بقیه عمر را به دور از لکاتهها و خنزرپنزریها بگذراند و از طرفی کتابهای خود را در فرانسه چاپ نموده و به شهرت و جایگاهی که لایق آن است برسد و با درآمد حاصل از آن زندگیای مستقل، که در آن که زیر دین خانوادهاش نباشد، تشکیل دهد.»
در این دو ماه اما هر آنچه ناملایمات بود بر سرش آمد، از بیماری سخت دوست صمیمیاش حسن شهید نورایی که در چاپ کتابهایش کمک زیادی به او میکرد تا ترور حاجیعلی رزمآرا [شوهر خواهرش] که موقعیت او را در سفارت ایران در پاریس تضعیف کرد. قبل از ترور رزمآرا [به واسطه نسبت خانوادگیاش] هدایت را بسیار تحویل میگرفتند و او احتمال میداد با کمک آنان بتواند کار اقامتش را انجام دهد. اما اکنون جواب سلامش را به زور میدادند. پس از آن ایده خودکشی که مدت زیادی با او بود، دوباره جان میگیرد.
هدایت در سال ۱۳۰۷ بعد از یک خودکشی نافرجام در نامهای خطاب به برادرش مینویسد: «همه از مرگ میترسند، من از زندگی سمج خودم. چقدر هولناک است وقتی که مرگ آدم را نمیخواهد و پس میزند! کسی تصمیم به خودکشی نمیگیرد، خودکشی با بعضیها هست. در خمیره و در سرشت آنهاست، نمیتوانند از دستش بگریزند.» این بار اما مرگ او را پس نزد و شیر گاز خانه شماره ۳۷ خیابان شامپیونه کارش را ساخت.
نراقی در این گفتوگو در پاسخ به این سوال که «آیا فکر میکنید اگر صبح آن روز ویزا به دستش میرسید، خودکشی نمیکرد؟»، تصریح میکند: «احتمالش خیلی زیاد بود. چرا که در آن مدت دائما دوست داشت از فضای سرد و مغموم آن زمان پاریس به ژنو و به خصوص نزد جمالزاده برود و البته فراموش نکنید که عواملی باعث تشدید افسردگی هدایت در آن زمان شد، یکی بیماری دوست عزیزش حسن شهید نورایی بود که در شرف مرگ قرار داشت و هر روز از هدایت میخواست بر بالینش حاضر شود و دیگری بیاعتنایی دانشکده هنرهای زیبا به او بود که کارمند رسمی آنجا بود و فقط ماهی ۲۰۰ تومان به او میدادند. همه اینها به اضافه سرخوردگی عمیقی که او نسبت به جامعه فرهنگی و مردم عادی ایران [به خاطر تضاد زیاد فکری با آنها] داشت، دست به دست هم داد و آن فاجعه را پدید آورد.»
فرح میگفت نصر روزی ده بار تماس میگیرد!
نراقی در بخش دیگری از این گفتوگو به سیدحسین نصر، فیلسوف سنتگرا پرداخته و او را «جاهطلب» و «حقهباز» خوانده است. نراقی روزهایی را به یاد میآورد که زمزمه ریاست نصر بر بنیاد فرح بر سر زبانها افتاده بود و او به شدت در تلاش بود این سمت را به دست آورد: «به خاطر دارم که پس از برکناری هوشنگ نهاوندی از ریاست دفتر فرح که نامبرده سالها وزیر آبادانی و مسکن و رئیس دانشگاه تهران هم بود، مهدی سمیعی و سیدحسین نصر به عنوان کاندیداهای این سمت برگزیده شدند. روزی نصر به من زنگ زد و درخواست ملاقات حضوری با من کرد و در این ملاقات اصرار داشت که با هم پیش فرح برویم و دائم به من میگفت: وقتی به حضور او رسیدیم، تو هم به ایشان تأکید کن که من (یعنی نصر) فرد مناسبی برای این سمت هستم. هر چند که من اصرار داشتم مهدی سمیعی برای این کار مناسبتر است زیرا هم پدرش ریاست دفتر شاه را بر عهده داشت و برای این کار با صلاحیتتر بود و هم نسبت به نصر فرد معتدلتری بود. هنگامی هم که پیش فرح رفتیم، در زمانی که نصر حضور نداشت، فرح به من گفت در مورد نصر چه کار کنم؟ از وقتی نام او هم برای تصدی این پست مطرح شده، روزی ده بار به من زنگ میزند و میگوید بالاخره مساله ریاست من چه شد؟ و این گونه بود که فرح را هم برای قبول این پست تحت فشار قرار داده بود؛ آقایی که همواره ادعا داشت اصلا اهل قدرت نیست و فردی بسیار عارف مسلک و معنویتگراست.»
او با بیان اینکه «نصر انسان عالم و دانشمندی است که به خصوص نقش مهم او را در شناساندن خدمات اسلام به جهان علم نباید دست کم گرفت»، میافزاید: «اما آن چیزی که برای من همواره بسیار مهم بوده و بیشتر روشنفکران به آن توجه نمیکنند، ویژگیهای شخصیتی یک فرد است. یک فرد هر چقدر هم که باسواد باشد اگر فاقد مکارم اخلاقی و پاکی طینت و حقیقتجویی باشد،
ژست مبارزاتی شاملو اصالت نداشت
«با او در کلاس سوم متوسطه در مدرسه ایرانشهر همکلاس بودم، او نهایتا دیپلم هم نگرفت و به دنبال تحصیلات هم نرفت ولی فرد هنرمند و با استعدادی بود که آخر کلاس مینشست و ادای معلمها و همکلاسیها را هم در میآورد و دبیر فرانسه ما هم از او خیلی خوشش میآمد و دائما از او میخواست انشا بخواند چرا که ادبیاتش از همان ابتدا خیلی خوب بود.» اینها را درباره احمد شاملو میگوید؛ همکلاسیای که احسان نراقی تسلطش بر ادبیات فارسی را میستاید اما در عین حال «در زمره آدمهای فرصتطلب چپگرا» به حسابش میآورد. او پروژه عظیم احمد شاملو برای گردآوری ادبیات مردمان کوچه و بازار که خود شاملو آن را فرهنگ «کوچه» نام نهاده بود، نقطهای میداند که منجر به اختلاف میان این دو شد: «من سر قضیه کتاب کوچهاش با او درگیر شدم؛ زمانی که عضو شورای بینالمللی تحقیقات علمی بودم کشف کردم که شاملو برای چاپ آن از چندین فرد و موسسه از جمله احسان یارشاطر، دفتر فرح و... جداگانه پولهای کلانی گرفته. بعد هم که همه پولها را برداشت و از ایران خارج شد و ژست مبارزاتی هم گرفت که اصلاً اصالت نداشت.»
به فروغ درباره روابطش هشدار دادم
فروغ فرخزاد از دیگر چهرههایی است که در گفتوگوی احسان نراقی با علی عظیمینژادان نامش به میان آمده است: «من با افرادی نظیر فروغ و سیمین بهبهانی و طوسی حائری از طریق خانم فخری ناصری که جلسات ادبی فرهنگی را در منزلش برگزار میکرد، در اواسط دهه ۳۰ آشنا شدم.» نراقی درباره فروغ فرخزاد میگوید: «فروغ شاعر بسیار خوب و خانم بسیار تیزبین و حساسی بود ولی نوع زندگی آزاد او را چندان نمیپسندیدم و بارها در این باره به او گوشزد کردم که این نوع زندگی تو، نهایتا تو را به تباهی میکشاند و در شأن هنرمند بزرگی چون تو نیست ولی او راه خودش را ادامه میداد. میدانید که او پس از طلاق از شوهرش، مدتی را با ناصر خدایار (دوست قدیمیام) گذراند و در نهایت با ابراهیم گلستان بود.»
نراقی درباره ابراهیم گلستان بر این اعتقاد است که «او با وجود ارزشهای هنریای که داشت به نظر من متلون مزاج و بلاتکلیف بود. نه چپ بود، نه راست بود و نه حتی ملی بود ولی ملغمه ناجوری از همه اینها بود و خیلی هم از موضع بالا با همه برخورد میکرد. من، فروغ را به مراتب به گلستان ترجیح میدادم.»
نراقی میافزاید: «تقریباً میشود گفت هیچگاه راه افراط را در پیش نگرفتم، نه شرقگرای افراطی شدم نه غربگرای افراطی؛ مثل آقای شایگان که زیگزاگهایی در این زمینه داشت و از شرقگرایی "آسیا در برابر غرب" ناگهان پس از خروج از ایران به یک نوع غربگرایی افراطی رسید و در کتابهایی چون "انقلاب مذهبی چیست" و "نگاه شکسته" این دیدگاه را ترویج کرد. هر چند امروزه در کتابی چون "روشنایی از غرب میآید" افسونزدگی جدید کم و بیش به نوعی تعادل رسیده است.»
او از این منظر است که تجدیدنظر در کارهایی که در طول دوران زندگی فرهنگی- اجتماعیاش داشته را نالازم دانسته و میگوید: «به خاطر تعادلی که در زندگی داشتهام احتیاجی به تجدید نظر در کارهایم نداشتهام، ولی میشود گفت در بسیاری از جاها بر حسب شرایط زمانی و مکانی، دیدگاههای
خود را تکمیل کردهام که قطعا پدیده انقلاب اسلامی در آن بیتاثیر نبوده و در این سالها به فرمهای جدیدی از اندیشه دست پیدا کردهام.»
ئ بیضایی که خواندن آن را به همه ی دوستداران هدایت و کسانی که آثارش را مطالعه کرده یا حداقل تفاسیری را که در این مجموعه ارائه دادیم خوانده اند، پیشنهاد می کنیم.
صادق هدایت: روز آخر به روایت استاد بهرام بیضایی عصر 7 آوریل 1951م و 18 فروردین 1330 خورشیدی؛ پاریس در عصر ابری دل گرفته، وقتی صادق هدایت، نویسنده ی چهلوهشت ساله ی ایرانی مقیم موقت پاریس، به سوی خانهاش در محله هجدهم، کوچه ی شامپیونه، شماره ی 37 مکرر می رود، دو مرد را می بیند که بیرون خانهاش منتظرش هستند. آنها ازش می پرسند که آیا از اداره ی پلیس می آید و آیا جواز اقامت پانزده روز بعدی را گرفته؟ آنها با او در خیابانها راه میافتند و حرف می زنند: رفتن پی تمدید اقامت، آن هم با خیالی که تو داری! هدایت می گوید:
من خیالی ندارم! یکی شان میخندد: البته که نداری! خودکشی؟ اینجا پاریس است؛ و آن هم اول بهار! در هوای خاکستری پیش از غروب، آنها در دوسویش از پی میآیند و ازش میپرسند چه فایدهای دارد زنده بماند؟
این زندگی که پانزده روز یک بار تمدید میشود! آیا نمیداند که هیچ امیدی نمانده است؟ هدایت تقریباً خاموش است. یکی از آنها فکر او را میخواند و از آخرین امیدش ـ تغییری معجزهآسا در همه چیز ـ حرف میزند: تو میدانی که هیچ تغییری در پیش نیست. همه در نهان مثل همند. کشورت بوی نفت و گدایی میدهد، و همه همدستِ چپاولگرانند
. رجالهها همین نیست کلمهای که بهکار میبری؟ رجالهها هر فکر نوی دلسوزانهای را با گلوله پاسخ میدهند. همین روزها نویسندهای را در دادگستری تهران، روز روشن جلوی چشم همه کشتند، به خاطر صراحت افکارش! و امید به اینکه با نوشتن چیزی را عوض کنی یا حتی فقط آیینهای باشی، در تو مرده. اینجا کسی زبان نوشتههای تو را نمیداند؛ و آنها که در کشورت خط تو را میخوانند آیا از حروف الفبا بیشترند؟! هدایت میخواهد بداند که آنها پلیساند؟ نه؛ آن دو بسیار شبیه خود هدایت هستند. هدایت میگوید در نظر اول آنها را اشتباه گرفته با کسانی که خیال میکند دنبالش هستند. آنها پیش خود میخندند. آنها به کافه میروند و زن اثیری برایشان قهوه و کنیاک میآورد. هدایت دست به جیب میبرد: نمیتوانم مهمانتان کنم. آنها لبخند میزنند: ته مانده ی دست و دلبازی اشرافی؟ هدایت رد میکند: برایم ممکن نیست! یکیشان نگاهی شوخ میاندازد به جیب بغل او: نمیشود گفت نداری! هدایت دفاع کنان پسمیکش: این نه! یک کمی به شوخی تأکید میکند: البته؛ باید به فکر آینده بود! دومی تند میپرسد: مخارج کفن و دفن؟ هدایت میگوید: دست دراز کردن یاد نگرفتهام! یک کمی میخندد: داستان “تاریکخانه”! او یادداشتی در میآورد و پیش چشم میگیرد: “با خودم عهد کردهام روزی که کیسهام ته کشید، یا محتاج کس دیگری بشوم، به زندگی خودم خاتمه بدهم.” یادداشت را میبندد: لازم است بگویم چه سطر و چه صفحهای؟ هدایت کمی گیج در نیمه ی تاریکی چراغی که فقط روی میز را روشن میکند به آنها مینگرد: حتماً مأموریتی دارید. چپی هستید یا راستی؟ مذهبی هستید یا دولتی؟ این تکه را نوشته و دستتان دادهاند. شما فقط وانمود میکنید که خیلی میدانید؛ ولی واقعاً یک کلمه هم از من نخواندهاید! آنها در برابر این خشم غیر منتظره، دمی هاج و واج و ندانمکار بههم نگاه میکنند؛ و اندک اندک یکیشان آغاز میکند: “همه اهل شیراز میدانستند که داشآکل و کاکا رستم سایه یکدیگر را با تیر میزنند…” و همچنان که میگوید داشآکل و کاکا رستم قمهکشان، در جنگی ابدی، از پشت پنجره کافه که حالا دیگر بفهمی نفهمی همان محله سردزک شیراز است، از برابر مرجانِ طوطی بهدست میگذرند. هدایت فقط مینگرد. دیگری چراغ روی میز را به سوی هدایت سر میگرداند و سایه او را چون جغدی بر دیوار میاندازد: “در زندگی زخمهایی است که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد…” و همچنان که میگوید زن اثیری ـ که سینی سفارش یک مشتری را میبرد ـ دمی روان میان تاریک روشن کافه به هدایت لبخند میزند؛ و گدایی شبیه پیرمرد خنزرپنزری با کوزه شکسته زیر بغل از پشت پنجره ـ که حالا کم و بیش خانههای کاه گلی تو سری خورده، و درشکهای با اسب لاغر مردنی، در چشمانداز آن پیداست ـ میگذرد. و به طرزی هراسآور میخندد چنان که دندانهایش نمایان میشود؛ از میان راهش زنی لکاته ناگهان پیش میآید و چادرش را میاندازد و سر و تن خود را به شیشه پنجره میچسباند. هدایت میکوشد با تکان دادن سر آنها را از ذهن خود براند. یکیشان علویه خانم را تعریف میکند؛ زن میان سال پر زاد و رودی که برای ثواب و کاسبی، دائم با کاروان زوار میرود و میآید و در راه صیغه میشود؛ و همچنان که میگوید قافله زوار و چاوشخوان از پشت سرش میگذرند، علویه خانم نشسته میان گاری پر از زنهای دیگر و بروبچههای قد و نیم قد خودش، پیاپی بر سینه میکوبد و کسی را نفرین میکند.
هدایت خاموش مینگرد. دیگری میگوید تو که نمیخواهی حاجیآقا را سر تا ته بشنوی. هان؟ خود آزاری است! کار چاق کنی نشسته بر یک سکو که گمان میکند مرکز دنیاست! و همچنان که میگوید کافه اندک اندک نوری از سوراخ سقف میگیرد و حاجیآقا نشسته در هشتی خانهاش دیده میشود که به چند مرد تهریشدار با تحکم و بد خلقی دستورهایی میدهد و صدایش کمکم شنیده میشود:
«در مجامع رسوخ بکنید؛ سینما و تیاتر، قاشق چنگال، هواپیما، اتوموبیل و گرامافون را تکفیر بکنید.
از معجزه سقاخانه غافل نباشد!» ناگهان گویی چشمش به هدایت افتاده لحن عوض میکند: “آقا من اعتقادم ..
بیشتر بخوانید 👎 https://r1.community.samsung.com/t5/others/صادق-هدایت-روز-آخر-روایتی-است-جذاب-و-خواندنی-از-آخرین-روز-زندگی/td-p/10260513 💡
در باره صادق هدایت
- منتخبی از شعر شاعرانمنتخبی از شعر شاعران معاصر ای چرخ و فلک دوندگی ما را کشت / بر درگاه خالق بندگی ما را کشت این زحمت روزگار ، این منت خلق ، ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت + آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت در ِ این خانــه ندانــم به … Continue reading منتخبی از شعر شاعران
- دوباره میسازمت وطندوباره میسازمت وطن…اگر چه با خشت جان خویش!ستون به سقف تو میزنم…اگر چه با استخوان خویشدوباره می بویم از تو گل…به میل نسل جوان تو…دوباره می شویم از تو خون!به سیل اشک روان خویشدوباره یک روز آشنا…سیاهی از خانه میرود!به شعر خود رنگ میزنمز آبی آسمان خویش…اگر چه صد ساله مرده ام!به گور خود خواهم … Continue reading دوباره میسازمت وطن
- شبکه صدا و سیما و لیست جرایدصداوسیمای جمهوری اسلامی ایران تلفن: تهران و شهرستانها 162 مکاتبات الکترونیکی: pr.media@irib.ir پیامک: 30000162 آدرس : خیابان ولیعصر، خیابان جام جم، اداره کل روابط عمومی صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران شبکههای سیما شبکههای صدا شبکههای استانی شبکههای برون مرزی خبرگزاریها روزنامهها و جراید
- روحانیون ارشدی که به جمهوری اسلامی نه گفتندروحانیون ارشدی که به جمهوری اسلامی نه گفتند ۲۵/بهمن/۱۳۹۷ دیدار آیتالله خمینی در سال ۵۸ با سه مرجع تقلید وقت؛ آیتالله گلپایگانی (راست)، آیتالله شریعتمداری (نفر دوم از چپ) و آیتالله مرعشی نجفی (چپ) روحانیون یکی از پایههای حکومت جمهوری اسلامی را تشکیل میدهند اما در این میان برخی از مراجع تقلید و روحانیون شاخص … Continue reading روحانیون ارشدی که به جمهوری اسلامی نه گفتند
- جستارهایی از تاریخ بهائی گری در ایراننویسنده : عبدالله شهبازی دربارة جمعیت بهاییان ایران اطلاعات موجود سخت متناقض است. در اوایل سدة بیستم میلادی تعداد ایشان نزدیک به ده هزار نفر گزارش می شد.1 بیست سال بعد، در حوالی سال 1307 ش. حسن نیکو، مبلّغ پیشین بهایی، این رقم را اغراق آمیز دانست و شمار بابی ها در سراسر جهان را، … Continue reading جستارهایی از تاریخ بهائی گری در ایران

سالها پیش صادق هدایت این نوشت ، …
همه چیزشان آمیخته با کثا فت و پستی و سود پرستی و بی ذوقی و مرگ و بد بختی است ، چرا ریختشا ن غمناک و موذی است و شعرشان , چون نا له است ،
چونکه با توبه و زوزه و پرستش اموات همه اش سر و کار دارند
رضا شاه گفت از قول من به ایرانیان بگوئید از آخوندها بیشتر از روس و انگلیس بترسید
و نتیجه چی شد بانو، ترس زیرا ملا ها میخواهند که ملت ها از اونها بترسند
سالها پیش صادق هدایت این نوشت ، …
همه چیزشان آمیخته با کثا فت و پستی و سود پرستی و بی ذوقی و مرگ و بد بختی است ، چرا ریختشا ن غمناک و موذی است و شعرشان , چون نا له است ،
چونکه با توبه و زوزه و پرستش اموات همه اش سر و کار دارند
رضا شاه گفت از قول من به ایرانیان بگوئید از آخوندها بیشتر از روس و انگلیس بترسید
http://taiziz.car.blog/2021/05/08/%d8%a2%d8%ae%d8%b1%db%8c%d9%86-%d8%b1%d9%88%d8%b2-%d8%b2%d9%86%d8%af%da%af%db%8c-%d8%b5%d8%a7%d8%af%d9%82-%d9%87%d8%af%d8%a7%db%8c%d8%aa/
LikeLike