خاطره ای از قلعه شیخ طبرسی

خاطره از جناب شکرالله اشقلی اردستانی
پنج الی شش ساله بودم روزی به حمام رفتم حاج میرزا حیدر علی نیز از بقیهٔ السیف اصحاب مازندران نیز در حمام بودند
دیدم تمام بدن و دست های ایشان سوراخ سوراخ است گفتم حاجی این سوراخ ها چیست ؟
فرمودند  چون تو بچه هستی این مطالبی که می گویم را بخاطر ت بسپار
ما در قلعه شیخ طبرسی بودیم یاران ۳۱۳ نفر بودند و قوای دولتی از عهده ما ،  بر نمی آمدند
آنها به نیرنگ متوسل شده قرآن را مهر نمودند
که ما جنگ نداریم حضرت قدوس فرمودند
اینها منکر قرآن خواهند شد و به شما حمله خواهند کرد لیکن شما جنگ نکنید فرمودند همه شما را شهید خواهند کرد مگر ۷ نفر که بایستی جریان قلعه شیخ طبرسی را نقل کنند تا در تاریخ نوشته شود
فرمودند هر کس مایل نیست کشته شو د  برود
ما گفتیم آمده ایم این خون ناقابل را به راه حق بریزیم بالاخره پس از آن که چند شبانه روز گرسنه و تشنه جنگیده بودیم چون قرآن را مهر نموده بودند
دست از جنگ کشیدیم و مشغول خوردن غذا شدیم
که ریختند و همه را شهید نمودند
و بعد به یکی یکی نعش ها سر میزدند و سرها را می بریدند ما تا شش روز تمام در میان نعش ها جرآت نکردیم نفس بکشیم بعد از شش روز سر را بلند کردیم ملاحظه شد آدمی زاد در آنجا وجود ندارد و از بوی خون و تعفن نعش ها
نمی شود زندگی کرد
هفت نفری رفتیم در داخل جنگل و هفت ماه تمام
در داخل جنگل علف خوردیم بعد از هفت ماه یکی از احباب ما را پیدا کرد و به منزل خود برد
و غذایی تهیه کرد و ما قاشق را تا در دهان می آوردیم از بوی غذا استفراق می کردیم گفتند
یواش یواش غذا بخورید عادت خواهید کرد
بالاخره بعد از چندی به خوردن غذا عادت کردیم
هفت دست لباس درویشی برای ما تهیه نمودند و گفتند هر کدام از شما به محل خود بروید و قضیه قلعه شیخ طبرسی را تعریف کنید
حاج میرزا حیدر علی می گفت وقتی من به اردستان رسیدم نصفه های شب بود رفتم به درب منزلمان که رسیدم دق الباب کردم مادرم گفت کیست ؟
گفتم حیدر علی است درب را باز کن مادرم گفت
درب را باز نمی ګنم تو رفتی و در راه حق شهید بشوی چرا مراجعت کردی ؟
گفتم مادر درب را باز کن من لخت می شوم تو بدن مرا ملاحظه کن اگر شهید شده بودم قبول کن
و اگر نه هر چه تو بگوئی درست
من وقتی که لخت شدم و بدن سوراخ سوراخ شده ام را ملاحظه کرد گفت پسرم
شیرم را حلالت کردم
ضمنآ میرزا حیدر علی به بنده فرمودند
پسر جان روزی خواهد آمد که شهرها به هم نزدیک بشوند و از هر شهری حرف بزنند شهر دیگری نیز خواهد شنید یک ریسمان  بین شهرهای عالم خواهند کشید و به وسیله آن ریسمان  صبحت خواهند کرد
و نیز فرمودند , از هوا آدم بالدار فرو می آید  من در آن زمان نیستم
اما شما ها خواهید بود و این مطالب را ملاحظه خواهید کرد . والسلام
آهنگ بدیع مهر ۱۳۴۱ شمسی شماره مساسل ۱٨۷ صفحه ۱۴۷

روزگاری چهار برادر شجاع مومن و دلیر بودند که امر مولای خود حضرت باب را بسیار دوست داشتند. آن ها قسم خوردند در راه این امر خدمت کنند و تا لحظه شهادت از دیانت خود دفاع کنند. ولی هر وقت یاد مادر سالخورده شان می افتادند در تصمیم خود تأمّل می کردند و نمی توانستند او را تنها بگذارند. تا آن که بالاخره مادرشان شک و دو دلی آن ها را از بین برد. یک روز که همگی برای کاری بیرون رفته بودند مادرشان در خانه را قفل کرد و حاضر نشد

دوباره در را به رویشان باز کند. از داخل خانه مادرشان به آن ها گفت شما اگر پسرهای من هستید باید بدون تأمّل به طرف قلعه شیخ طبرسی حرکت کنید و جان خود را در راه قائم موعود، حضرت باب فدا کنید. وقتی چهار برادر دیدند که مادرشان در را باز نمی کند از همان جا به طرف قلعه به راه افتادند. وارد قلعه که شدند جناب باب الباب از آن ها در مورد وضعشان سوال کردند و وقتی این داستان را شنیدند و از علاقه و اصرار مادر در فرستادن پسرهای خویش به قلعه مطلع شدند به برادر کوچکتر دستور دادند که به خانه برگردد و از مادرش مراقبت کند ولی او قبول نکرد و گفت مادرم مرا به صحنه شهادت فرستاده و واضع است که اگر من برگردم او اجازه نخواهد داد که در خانه بمانم.

ملاحسین نامه ای به مادرشان نوشت و به پسر جوان داد که از طرف او به مادرش بدهد. در این نامه ملا حسین از این پسر به عنوان بازمانده قلعه یاد کرده بود. وقتی پسر به خانه رسید مادرش از دیدن او خیلی افسرده و غمگین شد اما نامه ملا حسین را که خواند راضی شد که پسرش پیش او بماند. از همان روز این پسر از طرف مادرش ماموریت بردن آذوقه و وسایل را برای افراد قلعه به عهده گرفت و تا خاتمه ماجرای شیخ طبرسی نیز این وظیفه را اجراء کرد. بعد از آن هم در تمام دوران زندگی به خدمت امر مولای خود قائم بود.
اقتباس از مجله آهنگ بدیع سال 128 بدیع

استبداد قاجار برای ایجاد رعب و وحشت و سرکوب کردن هرگونه اعتراض اجتماعی، پیروان دیانت نوظهور بابی را با بدنهای شمع آجین شده در خیابانها در مقابل چشم مردم به نمایش می گذاشت. شاید این در تاریخ کشور ما اولین بار بود که شکنجه در چنین ابعادی در مقابل چشم مردم و در انظار عمومی در خیابانهای مملکت به نمایش گذاشته می شد و مردم نیز تشویق به مشارکت در این عمل پلید غیرانسانی می شدند.

بدنهای شمع آجین شده بابی ها سپس بدست مردم تحریک شده از صنف های گوناگون سپرده می شد تا آنها را قطعه قطعه کنند و بر سر دروازه های شهر آویزان کرده و یا در خندق های اطراف شهر انداخته تا خوراک حیوانات گردند.

استبداد قاجار با نمایش دادن چنین صحنه های فجیع و هولناک نه فقط به ایجاد رعب و وحشت می پرداخت، و نه تنها مردم ناآگاه و تحریک شده را به مشارکت در شکنجه و جنایت خود تشویق می کرد، بلکه زمینه های سرکوب بعدی منورالفکرهای دوران مشروطیت را فراهم می آورد. مملکتی که در آن صدها و هزاران بابی به فجیع ترین شیوه های غیرانسانی قتل عام شدند

باز در انقلاب بهمن 57 برای بار دیگر این تراژدی تاریخی دوباره تکرار شد.

اینبار نیز بهائی ها اولین قربانیان و پیشمرگه های قربانیان بعدی شدند.

جامعه ی منقلب و متاثر از انقلاب کمترین توجهی به اعدام بهائی ها و آزار و اذیت جامعه ی بهائی ایران، که بزرگترین اقلیت دینی کشور را تشکیل می دهد، نداشت. حکومت اسلامی همه ی اعضای محفل ملی جامعه ی بهائیت ایران را در کشور برای چندین بار متوالی اعدام کرد. اعضای محافل محلی بهائی نیز در بسیاری ازشهرهای کشور دستگیر شده و تعدادی از آنها اعدام شدند.

https://pin.it/6TJLAEL

One thought on “خاطره ای از قلعه شیخ طبرسی

  1. شیخ محمد موحد؛ آخوندی که بهائی شد
    بسیاری از روحانیان و افراد معتقد مذهبی که بهائیان را «نجس» و «کافر» می‌دانستند و از بسط این آیین جدید نگران بودند تلاش کردند که با این آیین جدید آشنا بشوند و درباره آن با مردم صحبت کنند و به زعم خود ایرادات این دین را نشان بدهند و اثبات کنند که این دین – برخلاف اسلام و تشیع ا- دینی الهی نیست.

    یکی از این روحانیان «محمد موحد» بود. او به قصد آشنایی با آیین بهائیت و پاسخ به شبهات به مطالعه این دین پرداخت اما در نهایت خود نیز بهائی شد.

    محمد موحد، فرزند محمدعلی شیخ موحد از علمای طراز اول شهر شیراز بود. مادرش، زکیه بلادی نیز زنی مومن بود. موحد در سال ۱۳۱۶ در شهر شیراز به دینا آمد. پدرش معلم مدرسه‌ مذهبی «آقا بابا خان» در شهر شیراز بود. او پنج فرزند پسر داشت و آرزو داشت همه آن‌ها به کسوت روحانیت درآیند.

    محمد موحد می‌گوید که از کودکی علاقه بسیاری به روحانیت داشته و همیشه فکر می‌کرده که روحانیان افرادی هستند خیلی صالح و این تصور تا ان اندازه بود که گمان می‌کرده که روحانیان نه تنها گناه نمی کنند بلکه حتی تصور گناه هم برای‌شان پیش نمی‌آید. علاقه‌ محمد به دروس روحانیت به حدی بود که در همان کلاس‌های ابتدایی و در تابستان‌ها عربی می‌خواند و به مطالعه برخی دروس حوزه می‌پرداخت. او پس از پایان دبستان به حوزه رفت و ابتدا به مدت شش سال «دوره سطح» را از خواندن کتاب «جامع‌المقدمات» آغاز و با کتاب «کفایه‌الاصول» پایان برد. محمد موحد می‌گوید که در این مدت تحصیل در علوم دینی بر او مشخص شد آن‌گونه که فکر می‌کرده روحانیان موجودات مزکی و باتقوایی هستند نیز نیست.

    موحد در باورهای مذهبی‌اش شک و سوال ایجاد می‌شود و برای برطرف‌کردن این سوالات به روحانیان و علمای دیگر رجوع می‌کرد. یکی از این عالمان دین پدرش بود. او اما هرچه بیش‌تر پرسش می‌کرد پاسخ‌های قانع‌کننده کم‌تری به دست می‌آورد. او سعی کرد شیوه‌های تحقیقی دیگری را در کنار مجاهدت‌های معنوی در چارچوب اسلام بیازماید. شش سال دیگر به تحقیق خود در حوزه اسلام و تشیع ادامه داد. موحد در تحقیقات مذهبی‌اش به ان‌جا می‌رسد که خاتمیت محمد نمی‌تواند به این معنا باشد که پس از محمد پیامبر دیگری نخواهد آمد و باب پیام‌بری بسته خواهد شد.

    در سال دوازدهم تحقیقات، موحد در حوزه علمیه در دست یکی از شاگردان کتابی می‌بیند با نام «مدعیان مهدویت» نوشته احمد سروش. این امر موجب می‌شود که موحد به تحقیق در مورد بهائیت بپردازد. او سری به کتاب‌خانه‌ ملی فارس در شیراز می‌زند و کتاب‌های «ایقان» و «بیان» را به مطالعه می‌گیرد. کتاب «اقدس» و «صحیفه عدلیه» نیز از دیگر کتاب‌هایی است که مورد تحقیق محمد موحد قرار می‌گیرد. کتاب «رساله سیاسیه حضرت عبدالبها» نیز کتاب تاثیرگذاری بر موحد بود. او همچنین ردیه‌هایی بر آیین بهائیت که در کتابخانه وجود داشت را مورد مطالعه قرار می‌دهد.
    بیشتر بدانید 👎
    http://taiziz.car.blog/2021/10/05/%d8%b4%db%8c%d8%ae-%d9%85%d8%ad%d9%85%d8%af-%d9%85%d9%88%d8%ad%d8%af%d8%9b-%d8%a2%d8%ae%d9%88%d9%86%d8%af%db%8c-%da%a9%d9%87-%d8%a8%d9%87%d8%a7%d8%a6%db%8c-%d8%b4%d8%af/
    🎶🎵
    تاثیرات این آیین نویافته بر موحد تا آن‌جا پیش می رود که او تصمیم می‌گیرد که با اعمال دینی این آیین آشنا بشود و در کنار انجام فرایض دینی اسلام «احتیاطا» اعمال دین بهائیت را نیز انجام بدهد. محمد موحد پس از خواندن کتاب «ایقان» زیر تاثیر این کتاب قرار می گیرد و با خود می گوید اگر قرآن و تورات و انجیل و اوستا کتابی الهی است، این کتاب ایقان «الهی‌تر» از آن‌ها بل‌که حلال مشکلات همه‌ی آن کتاب‌ها است.

    محمد موحد به آیین بهائیت می‌گرود. او قصد می‌کند که گرویدن به این آیین

    Like

Leave a Reply

Fill in your details below or click an icon to log in:

WordPress.com Logo

You are commenting using your WordPress.com account. Log Out /  Change )

Twitter picture

You are commenting using your Twitter account. Log Out /  Change )

Facebook photo

You are commenting using your Facebook account. Log Out /  Change )

Connecting to %s