گنجینه شعر نو

نه تو می مانی و نه اندوه  و نه هیچ یک از مردم این آبادی  به حباب نگران لب یک رود قسم  و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت  غصه هم خواهد رفت  آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند  لحظه ها عریانند  به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز  تو به آیینه ، نه!  آیینه به تو ستار خیر شده است  تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید  و اگر بغض کنی  آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد  گنجه دیروزت ، از حسرت و اندوه و چه حیف شد!  بسته های فردا همه ای کاش ای کاش!  ظرف این لحظه ولیکن خالی ست  ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود بود  غم که از راه رسید در این خانه بر او باز مکن  تا خدا یک رگ گردن باقی ست  تا خدا مانده ، به غم وعده این خانه مده …  به نقل از برخی منابع:  ممکن است این شعر از کیوان شاهبداغی باشد  برخی  نیز این شعر را به سهراب سپهری نسبت می دهند  برچسب های موجود:

سهراب سپهری ، اشعار سهراب سپهری ،

   اشعار یدالله گودرزی (سال آدمی)  سال مار و موش  سال گوسفند و گاو و خوک  سال ارنب و خروس  سال خوک!  سال ببر یا پلنگ  سال گربه و نهنگ  راستی!  سال «آدمی» کجاست ..؟!  # دکتر_یدالله_گودرزی    ..

.  من ایرانیم ، رسم من سادگیست من اندیشه ام کلا افتاد گیست من آن صاحب لوح آزادیـــم! جهان را زجان طالب شادیــم من ازخاک و گل ارگ بـم ساختم به یکباره بر ظلم نا بخردان تاختم تمدن ز اندیشه ام زاده شـد بشر با نگاه من آزاده شـد همان تخت جمشید هست فکر من همه تـار و ‍پودش بود ذکر من به شاهنــامـه نــازم که ایـرانیــم جهان را به فرهنگ سازی من بانیم من ایرانیم صاحب تاج و تخت ز نا شکری از ما فرو بسته بخت به کـوروش مرا می شناسد جهان بگو تـا که نامش بـرند بـرزبان بگو بحرپارس جمله دریای ماست برش جان فدا گردد،بر ما سزاست چـو ایران نباشـد تـن مـن مبـاد همی خواهـم این سرزمین شاد باد ارادتمند :محمد حسین مساح جوریابی ایرانیم من آن ایرانیم آن فرد لایق که لذت میبرم از این دقایق به کوی کعبه و شیطان رهم نیست سوالی گشته در ذهنم

حقایق مهدی گلزاری ( گلزار )

گفته بودی تا بگویم چیست عشق                   عشق وقتی گفتنی شد، نیست عشق حال اگر اصرار داری بیش ازین                      گویمت آنچه نگفتم پیش ازین! عشق دستور زبان زندگیست                         تک سوال امتحان زندگیست عشق پروازیست بر اوج جهان                       هشت فرسخ آنور هفت آسمان میروی آن سوی عالم مستقیم                      میشوی دور از خدا ده متر و نیم میپری از بیکران تا بیکران                          زیر پایت جمله ی پیغمبران ارتفاعی بر فراز دلخوشی است                      آن سوی افسردگی و خودکشی است عشق یعنی ایستگاه و انتظار                         ازدحام مردم و سوت قطار  چشم تو در جست و جوی هموطن                آنکه با او سالها داری سخن آنکه در زندان شده مویش سپید                   همچنان در چشم او نور امید                                            *** گفت در بند سیاسی آن جوان                     عشق یعنی روی حرف خود بمان عشق یعنی استقامت داشتن                       در بتون های اوین گل کاشتن! عشق، در سلول مهمان بودن است               بهر آزادی به زندان بودن است عشق یعنی با دهان بسته، قرص                 خوردن شلاق خشم بازپرس عشق جانی خسته اما سرکش است            پوزخندی بر گروه «آتش» است عشق یعنی پایداری در وفا                       چه گوارائی شدن تا انتها دولت عشق از تلاطم ها جداست               بی خیال توطئه یا کودتاست                                            *** عشق گاهی کاغذ است و خودنویس           لرزش دست من و شعری سلیس عشق یعنی جوهر خودکار جان                میتراود تا که بنویسد روان عشق یعنی درد مردم در سخن               مثل شعر بهبهانی، طنز من!                                            *** چیستی آغاز و پایان جهان؟                    عشق آغازست، پایان هم همان چیست میل زندگی در جان ما                نیز واجبتر ز آب و نان ما؟ این همان عشق است، ذات و ژن شده       در هوای آدم، اکسیژن شده این همان میراث میلیون سال هاست        اولین حس نآندرتال هاست عشق یعنی شاه بیت یک غزل                شاعرش انسان و تاریخش ازل                                            *** چون درخت عشق، در این روزگار           هم خزان را خوش بدار و هم بهار ريشه ات در خاک، پس خاکي بمان        گه به شادي گه به غمناکي بمان گر بمانی دائماً در برج عاج                   میبُرندت در کریسمس مثل کاج

هادی خرسندی

! من ایرانیم ، رسم من سادگیست من اندیشه ام کلا افتاد گیست من آن صاحب لوح آزادیـــم! جهان را زجان طالب شادیــم من ازخاک و گل  ارگ بـم ساختم به یکباره بر ظلم نا بخردان تاختم تمدن ز اندیشه ام زاده شـد بشر با نگاه من آزاده شـد همان تخت جمشید هست فکر من! …

.  #شعریادت_نره شعر یادت نره – قسم http://taiziz.car.blog/2021/02/19/%d9%85%d9%86%d8%aa%d8%ae%d8%a8%d8%a7%d8%aa%db%8c-%d8%a7%d8%b2-%d8%b4%d8%b9%d8%b1-%d9%86%d9%88/

#شعریادت_نره شعر یادت نره – قسم حمایت ، #Taiziz

 لینک های معرفی شاعر لینک به آخرین اشعار مولویلینک به دفاتر شعر مولویلینک به پروفایل مولوی

دفاتر شعر مولوی

 لینک های معرفی شاعر

لینک به آخرین اشعار مولویلینک به دفاتر شعر مولویلینک به پروفایل مولوی

* نمایش اشعار دارای انتشار ویژه بازساز
شاعر بابک رضایی آسیابر



با قرار دادن لوگو زیر در سایت و یا وبلاگ خود از شعر نو حمایت کنید.

برای وبلاگ شمابا قرار دادن کد های زیر در سایت و یا وبلاگ خود برای هر بازدید کننده شما یک شعر نمایش داده میشود.

جستجوی شعر

جستجو شعر:

دسترسی سریع

 انتشار ویژه * نمایش اشعار دارای انتشار ویژه بازساز شاعر بابک رضایی آسیابر با قرار دادن لوگو زیر در سایت و یا وبلاگ خود از شعر نو حمایت کنید. برای وبلاگ شما با قرار دادن کد های زیر در سایت و یا وبلاگ خود برای هر بازدید کننده شما یک شعر نمایش داده میشود. جستجوی شعر جستجو شعر: دسترسی سریع  خانه ، صفحه اول  قوانین و شرایط استفاده  ثبت نام شاعران  ورود اعضا  جستجوی شعر  ارتباط باما  تبلیغ در سایت  کانال تلگرام  آخرین اشعار ارسالی

 آخرین مطالب وبلاگ ©2005-2016 Shereno All Rights Reserved.  •  Design by Ali Karimabadi • 

 

منتخبی از شعر شاعران

منتخبی از شعر شاعران معاصر ای چرخ و فلک دوندگی ما را کشت / بر درگاه خالق بندگی ما را کشت این زحمت روزگار ، این منت خلق ، ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت + آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت در ِ این خانــه ندانــم به…

دوباره میسازمت وطن

دوباره میسازمت وطن…اگر چه با خشت جان خویش!ستون به سقف تو میزنم…اگر چه با استخوان خویشدوباره می بویم از تو گل…به میل نسل جوان تو…دوباره می شویم از تو خون!به سیل اشک روان خویشدوباره یک روز آشنا…سیاهی از خانه میرود!به شعر خود رنگ میزنمز آبی آسمان خویش…اگر چه صد ساله مرده ام!به گور خود خواهم…

شبکه صدا و سیما و لیست جراید

صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران  تلفن: تهران و شهرستان‌ها 162  مکاتبات الکترونیکی: pr.media@irib.ir  پیامک: 30000162  آدرس : خیابان ولیعصر، خیابان جام جم، اداره کل روابط عمومی صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران شبکه‌های سیما شبکه‌های صدا شبکه‌های استانی شبکه‌های برون مرزی خبرگزاری‌ها روزنامه‌ها و جراید

4 thoughts on “گنجینه شعر نو

  1. .روزگار غريبي است
    عصر پر فريبي است
    چشم مي گشايي تا بيابي دوستي ، اما عداوتها احاطه ات مي كنند
    گوش آماده مي داري تا كلامي از عشق بشنوي ، اما كلام كينه ها آزارت مي دهد.
    لب مي گشايي تا طلب يار كني ، اما دشمنان به پاسخت مي آيند و دوستان قديم گريزانند.
    مي انديشي و مي ماني در اين درياي پر تلاطم انديشه كه چه دوراني است اين ايام؟
    كيست تا دستان سردت را گرما بخشد؟
    كيست تا قلب تهي از محبتت را سرشار از عاطفه سازد؟
    كيست تا كلام دوست داشتن و شوق خواستن ر
    ا نثارت كند؟
    كيست كه همدم تنهايي و رفيق خالص بي كسي تو باشد؟
    كيست كه با تو بگويداز روزهاي بودن و پاس بدارد ارزش عشق وحرمت انسانيت را؟
    كيست تا بربايد خواب از چشمان غمزده ات و هديه كند سفره اي آكنده از صفا وصميميت را؟
    پاسخ مي طلبي وسكوت مي شنوي.
    مي خواهي ونمي يابي
    مي ماني ونمي روي
    مي ماني تا بداني
    ولي نمي داني كه ماندنت را دانستني شفاف همراه نمي سازد
    تنها مي شوي و مي گريي
    مي شكني و مي گريزي
    از خود
    از همه ، از ……
    و دوباره تنها مي ماني
    براستي روزگار غريبي است!!!
    رامین امید

    گنجینه شعر نو


    ..

    Like

  2. خویش را باور کن

    هیچکس جز تو نخواهد آمد

    هیچکس بر در این خانه نخواهد کوبید

    شعله ی روشن این خانه تو باید باشی

    هیچکس چون تو نخواهد تابید

    چشمه ی جاری این دشت تو باید باشی

    هیچکس چون تو نخواهد جوشید

    سرو آزاده ی این باغ تو باید باشی

    هیچکس چون تو نخواهد رویید

    باز کن پنجره صبح آمده است

    در ِ این خانه ی رخوت بگشای

    باز هم منتظری؟!

    هیچکس بر در این خانه نخواهد کوبید

    و نمی گوید برخیز که صبح است، بهار آمده است

    خانه خلوت تر از آن است که میپنداری

    سایه سنگین تر از آن است که میپنداری

    داغ، دیرین تر از آن است که میپنداری

    باغ، غمگین تر از آن است که میپنداری

    ریشه ها می گویند

    ما تواناتر از آنیم که میپنداری

    هیچکس جز تو نخواهد آمد

    هیچ بذری بی تو

    روی این خاک نخواهد پاشید

    خرمنی کوت نخواهد گردید

    هر کجا چرخی بی چرخش تو

    هر کجا چرخی بی چالش و بی خواهش تو

    بی توانایی اندیشه و عزم تو نخواهد چرخید

    اسب اندیشه ی خود را زین کن

    تک سوار سحر جاده تو باید باشی

    و خدا می داند

    که خدا می خواهد تو “خودآ”یی باشی بر پهنه ی خاک

    نازنین!

    داس بی دسته ی ما

    سال ها خوشه ی نارسته ی بذری را می چیند

    که به دست پدران ما بر خاک نریخت

    کودکان فردا

    خرمن کشته ی امروز تو را می جویند

    خواب و خاموشی امروز تو را

    در حضور تاریخ، در نگاه فردا

    هیچکس بر تو نخواهد بخشید

    باز هم منتظری؟!

    هیچکس بر در این خانه نخواهد کوبید

    و نمی گوید برخیز که صبح است، بهار آمده است

    تو بهاری آری

    خویش را باور کن

     

    برگرفته از http://www.mydb.blogfa.com

    مجتبی کاشانی

    عالی بود 🌹 خویش را باور کن

    هیچکس جز تو نخواهد آمد

    هیچکس بر در این خانه نخواهد کوبید

    شعله ی روشن این خانه تو باید باشی

    هیچکس چون تو نخواهد تابید

    چشمه ی جاری این دشت تو باید باشی

    هیچکس چون تو نخواهد جوشید

    سرو آزاده ی این باغ تو باید باشی

    هیچکس چون تو نخواهد رویید

    باز کن پنجره صبح آمده است

    در ِ این خانه ی رخوت بگشای

    باز هم منتظری؟!

    هیچکس بر در این خانه نخواهد کوبید

    و نمی گوید برخیز که صبح است، بهار آمده است

    خانه خلوت تر از آن است که میپنداری

    سایه سنگین تر از آن است که میپنداری

    داغ، دیرین تر از آن است که میپنداری

    باغ، غمگین تر از آن است که میپنداری

    ریشه ها می گویند

    ما تواناتر از آنیم که میپنداری

    هیچکس جز تو نخواهد آمد

    هیچ بذری بی تو

    روی این خاک نخواهد پاشید

    خرمنی کوت نخواهد گردید

    هر کجا چرخی بی چرخش تو

    هر کجا چرخی بی چالش و بی خواهش تو

    بی توانایی اندیشه و عزم تو نخواهد چرخید

    اسب اندیشه ی خود را زین کن

    تک سوار سحر جاده تو باید باشی

    و خدا می داند

    که خدا می خواهد تو “خودآ”یی باشی بر پهنه ی خاک

    نازنین!

    داس بی دسته ی ما

    سال ها خوشه ی نارسته ی بذری را می چیند

    که به دست پدران ما بر خاک نریخت

    کودکان فردا

    خرمن کشته ی امروز تو را می جویند

    خواب و خاموشی امروز تو را

    در حضور تاریخ، در نگاه فردا

    هیچکس بر تو نخواهد بخشید

    باز هم منتظری؟!

    هیچکس بر در این خانه نخواهد کوبید

    و نمی گوید برخیز که صبح است، بهار آمده است

    تو بهاری آری

    خویش را باور کن

     مجتبی کاشانی

    👎

    http://taiziz.car.blog/2021/01/01/text-note/

    Like

  3. حمید مصدق شعری با عنوان سیب سروده است, فروغ فرخزاد نیز با شعری دیگر پاسخ این شعر را داده است.

    تو به من خندیدی…من به تو خندیدم

    شعر سیب سروده حمید مصدق

    تـــــوبــه مـــن خندیدی و نمیدانستی

    مـــن به چه دلهره از باغـــچه همســـایه

    ســــیب رادزدیدم !

    باغبــــان ازپی مــــن تنددوید

    ســــیب دندان زده را دست تودید

    غضب آلــــود به من کردنـــگاه

    ســـیب دندان زده ازدســت توافتادبه خــــاک

    و تـــو رفتــی وهنـــوز سالهــــاست

    که درگـــوش من آرام آرام

    خش خش گام توتکرارکنان میدهد آزارم

    ومن اندیشه کــنان

    غرق این پنــــدارنم

    که چرا باغچه کوچک مــا ســـیب نداشت…. .

    پاسخ فروغ
    مـــن بــه توخنـــدیدم

    چــون کــه میدانســـتم

    تو به چه دلهره ایی ازباغچــه همــسایه

    ســیب رادزدی

    پـــدرم ازپـــی توتند دوید

    ونمـــیدانستی باغــبان باغــچه همسایه

    پـــدرپـــیرمـــن است.

    مـــن به توخنـــدیدم

    تاکـــه باخــنده به تــوپـــاسخ عشق تـــوراخالـــصانه بدهم

    بـــغض چشـــمان تـــولیـــک

    لرزه انداخت به دستان من و

    ســــیب دندان زده ازدســت مــــن افتادبــه خـــاک

    دل مـــن گفت : بــــرو

    چون نمیـــخواست بـــه خاطر سپارد

    گریــــه تلخ تـــورا…

    ومـــن رفتم وهنوز سالهاست

    که درذهـــن من آرام آرام

    حیرت وبغــــض توتکرارکنان

    میــــدهد آزارام

    ومــــن اندیشه کنان غرق دراین پندارم

    کـــه چه میشد

    اگـــرباغچه خانـــه ی ما

    ســـــیب نداشـــت!

    ناگفته های باغبان

    من چه می دانستم، کاین گریزت ز چه روست؟

    من گمانم این بود

    که یکی بیگانه

    با دلی هرزه و داسی در دست

    در پی کندن ریشه از خاک

    سر ز دیوار درون آورده

    مخفی و دزدانه…

    تو مپندار به دنبال یکی سیب دویدم ز پیت

    و فکندم بر تو نگهی خصمانه!

    من گمان می کردم چشم حیران تو چیزی می جست

    غیر این سیب و درختان در باغ

    به دلم بود هراسی که سترون ماند

    شاخ نوپای درخت خانه…

    و نمی دانستم راز آن لبخندی که به دیدار تو آورد به لب

    دختر پاکدلم، مستانه!

    من به خود می گفتم: «دل هر کس دل نیست!»

    هان مبادا که برند از باغت

    ثمر عمر گرانمایه تو،

    گل کاشانه تو،

    آن یکی دختر دردانه تو،

    ناکسان، رندانه!

    و تو رفتی و ندیدی که دلم سخت شکست

    بعد افتادن آن سیب به خاک…

    بعد لرزیدن اشک، در دو چشمان تر دخترکم…

    و تو رفتی و هنوز

    سالها هست که در قلب من آرام آرام

    خون دل می جوشد

    که کسی در پس ایام ندید

    باغبانی که شکست بیصدا، مردانه

    Like

  4. حمید مصدق شعری با عنوان سیب سروده است, فروغ فرخزاد نیز با شعری دیگر پاسخ این شعر را داده است.

    تو به من خندیدی…من به تو خندیدم

    شعر سیب سروده حمید مصدق

    تـــــوبــه مـــن خندیدی و نمیدانستی

    مـــن به چه دلهره از باغـــچه همســـایه

    ســــیب رادزدیدم !

    باغبــــان ازپی مــــن تنددوید

    ســــیب دندان زده را دست تودید

    غضب آلــــود به من کردنـــگاه

    ســـیب دندان زده ازدســت توافتادبه خــــاک

    و تـــو رفتــی وهنـــوز سالهــــاست

    که درگـــوش من آرام آرام

    خش خش گام توتکرارکنان میدهد آزارم

    ومن اندیشه کــنان

    غرق این پنــــدارنم

    که چرا باغچه کوچک مــا ســـیب نداشت…. .

    پاسخ فروغ
    مـــن بــه توخنـــدیدم

    چــون کــه میدانســـتم

    تو به چه دلهره ایی ازباغچــه همــسایه

    ســیب رادزدی

    پـــدرم ازپـــی توتند دوید

    ونمـــیدانستی باغــبان باغــچه همسایه

    پـــدرپـــیرمـــن است.

    مـــن به توخنـــدیدم

    تاکـــه باخــنده به تــوپـــاسخ عشق تـــوراخالـــصانه بدهم

    بـــغض چشـــمان تـــولیـــک

    لرزه انداخت به دستان من و

    ســــیب دندان زده ازدســت مــــن افتادبــه خـــاک

    دل مـــن گفت : بــــرو

    چون نمیـــخواست بـــه خاطر سپارد

    گریــــه تلخ تـــورا…

    ومـــن رفتم وهنوز سالهاست

    که درذهـــن من آرام آرام

    حیرت وبغــــض توتکرارکنان

    میــــدهد آزارام

    ومــــن اندیشه کنان غرق دراین پندارم

    کـــه چه میشد

    اگـــرباغچه خانـــه ی ما

    ســـــیب نداشـــت!

    ناگفته های باغبان

    من چه می دانستم، کاین گریزت ز چه روست؟

    من گمانم این بود

    که یکی بیگانه

    با دلی هرزه و داسی در دست

    در پی کندن ریشه از خاک

    سر ز دیوار درون آورده

    مخفی و دزدانه…

    تو مپندار به دنبال یکی سیب دویدم ز پیت

    و فکندم بر تو نگهی خصمانه!

    من گمان می کردم چشم حیران تو چیزی می جست

    غیر این سیب و درختان در باغ

    به دلم بود هراسی که سترون ماند

    شاخ نوپای درخت خانه…

    و نمی دانستم راز آن لبخندی که به دیدار تو آورد به لب

    دختر پاکدلم، مستانه!

    من به خود می گفتم: «دل هر کس دل نیست!»

    هان مبادا که برند از باغت

    ثمر عمر گرانمایه تو،

    گل کاشانه تو،

    آن یکی دختر دردانه تو،

    ناکسان، رندانه!

    و تو رفتی و ندیدی که دلم سخت شکست

    بعد افتادن آن سیب به خاک…

    بعد لرزیدن اشک، در دو چشمان تر دخترکم…

    و تو رفتی و هنوز

    سالها هست که در قلب من آرام آرام

    خون دل می جوشد

    که کسی در پس ایام ندید

    باغبانی که شکست بیصدا، مردانه
    ..

    Like

Leave a Reply

Fill in your details below or click an icon to log in:

WordPress.com Logo

You are commenting using your WordPress.com account. Log Out /  Change )

Twitter picture

You are commenting using your Twitter account. Log Out /  Change )

Facebook photo

You are commenting using your Facebook account. Log Out /  Change )

Connecting to %s