#همانطور که وعده داده شد ه بود کافران میخواهند این نور را خاموش کنند ولی این نور شعاع خودش را گسترده تر میکند این مخالفت ها بیانگر تحولی است که در جامعه ایران در طی سال های گذشته رخ داده.است ده ها هزار نفر تنها در خود ایران متوجه این امر شدند و بنظر می آید تا بقیه آنها هم متوجه این امر الهی و علت بروز این اختلاف ها نشوند جمهوری اسلامی ایران به این زودی ها از بین نخواهد رفت .ملاحظه بفرمائید از وقتی که اینها مخالفت خودشون را با دیانت بهائی شروع نمودند فقط در طی این چهل و دوسال شمار پیروان این آئین ا الان
بیش از ۷ میلیون برآورد شدهاست
که در ۲۲۱ کشور پراکنده شدهاند.
با اینکه این شمار کمتر از ۰٫۲٪ جمعیت دنیاست ولی از نظر پراکندگی در کشورهای مختلف پس از مسیحیت (با پراکندگی در ۲۳۲ کشور) دومین دین جهان از نظر گستردگی شناخته می شود
راز گسترش ديانت بهائى
هاينريش هيملر(١٩٤٥-١٩٠٠) فرمانده اس اس المان در سال ١٩٣٩ديانت بهائى را در المان غير قانونى اعلان نمود استدلال او اين بود كه ديانت بهائى يك دين جهان گرا ومعتقد به وحدت عالم انسانيست واز طرف ديگر يك دين صلح طلب وضد خشونت است واين دو خصيصه مخالف با دكترين نازيسم كه هم نژاد گرا وهم خشونت طلب است، ميباشد . نازيها كليه دفاتر بهائى را بستند وهر نوع فعاليت بهائيان را در المان غير قانونى اعلان نمودند. جالب است كه بدانيم بعد از پيروزى متفقين وشكست المان ، ،شرق اين كشور تحت اشغال كشور شوروى كمونيستى قرار گرفت وانها نيز در المان شرقى فعاليت بهائيان را غير قانونى اعلان نمودند اينك استدلال انها ان نبود كه ديانت بهائى چرا جهان گرا و دارای اهداف بين الملليست بلكه انها اين اشكال را مطرح كردند كه چرا تعاليم ديانت بهاءى منشاء دينى دارد وچرا در تعاليم ان به مالكيت خصوصى حتى به صورت كنترل شده ثروت اشاره شده است وبه صلح عمومى ووحدت عالم انسانى معتقد است؟ زيرا در دكترين كمونيسم اعتقادى به صلح با سرمايه داران وجود ندارد .ومالكيت خصوصى كه سرمايه دارى انرا نمايندگى ميكند بايد اصولا از صحنه گيتى محو شود تاريخ نشان داد كه هردو قدرت بزرگ نازيسم وكمونيسم با تمام عظمت وقدرت جهانى كه كسب نمودند وبا تمام گسترشى كه در عالم يافتند خورد ونابود شدند وديانت بهائى به گسترش خود در ممالكى كه اين دو قدرت در ان سلطه داشتند ادامه داد واثبات نمود كه سه اصل جهان گرايى مبتنى بر وحدت عالم انسانى وصلح طلبى دائمی جهانی ومالكيت كنترل شده خصوصى اصولى اساسى وواقعى وجهان شمول براى رشد وگسترش وتكامل جامعه جهانى هستند
#احمد_کسروی در پیدایش #مشروطه نوشته است در زمان فتحعلیشاه #شیخ_احمد_احسایی یکی از مجتهدان عراق میبوده و در ایران و دیگر جاها شاگردان بسیار میداشته. او بیکرشته سخنان نوینی برخاسته و دیگر مجتهدان با وی دشمنی نموده و او را بیدین خوانده اند، و نتیجه آن گردیده که در میان ایرانیان دو تیرگی پیدا شده.
یک دسته پیروی از شیخ نموده و «#شیخی» نامیده شده اندو دسته دیگری در برابر آنان خود را «#متشرع» خوانده اند.
در تبریز در میان دو تیره، جنگ و خونریزی پیش آمده و تا دیر گاهی مردم ایمنی نداشته اند. هنوز مسجدی در تبریز «قانلو مسجد» (مسجد خونین) نامیده میشود و چنین میگویند که در آنجا بنام شیخی و متشرع خونریزی رخ داده. پس از شیخ احمد جانشین او #سید_کاظم_رشتی بوده. ولی پس ازو باز کشاکش پیدا شده، و حاجی محمد کریمخان در کرمان بدعوی جانشینی برخاسته و خود چیزهای دیگری بگفتههای شیخ افزوده، و در تبریز حاجی میرزا شفیع او را نپذیرفته و بهمان گفته های شیخ ایستادگی نشانداده، و نتیجه آن گردیده که در تبریز و شهرهای دیگر آذربایجان مردم بسه تیره گردیدهاند:
شیخیان یا پیروان حاجی میرزا شفیع، کریمخانیان با پیروان حاجی محمد کریمخان، متشرعان یا دشمنان آن دو دسته و پیروان دیگر ملایان. در سالهای پیش از مشروطه که ما گفتگو از آن میداریم، دیگر میانهٔ اینان زد و خورد و خونریزی نبودی. ولی سه دسته از هم جدا زیستندی. بدینسان که بخانه های یکدیگر آمد و رفت نکردندی، و دختر از یکدیگر نگرفتندی، و مسجدهاشان جدا بودی، و هر ساله در رمضان بالای منبرها گفتگوهای کیشی و بدگویی از همدیگر را بمیان آوردندی. .
در مورد شروع سیر #روشنفکری در ایران صبحت کنیم بعد از ظهور حضرت باب در ایران بود که پس از مشروطه روشنفکران را با نام فرانسوی انتلکتوئل، و به عربی منوّر الفکر میشناختند و بعدها اصطلاح روشنفکر و تا اندازهای روشناندیش، رواج یافت.
در این دوره، نگاه روشنفکران ایرانی به فرانسه بود. فرانسه به جهت آنکه درگیری مستقیمی در تحولات ایران نداشت و از سوی دیگر رقیب جدی استعمار انگلیس بود، پایگاهی برای تحصیل و اقامت ایرانیان بود. از آن زمان تا دوران پهلوی دوم، آشنایی با زبان فرانسه جزو ملزومات طبقه فرهیخته ایرانی بود و در واقع زبان فرانسوی جایگاه سنتی زبان عربی را به عنوان زبان تخصصی اهل فضل، تصاحب کرد. تقریباً همه آثار ادبیات و فلسفه و تاریخ غربی از راه زبان فرانسوی به فارسی برگردانده شده
و. با این حال نباید تأثیر اندیشه و فرهنگ انگلیس را هم نادیده انگاشت. چراکه اتفاقاً با توجه به پادشاهی بودن سامانه سیاسی ایران، نظام سیاسی مشروطه انگلیس که در آن پادشاه نمادین بوده و در سیاست دخالت نمیکرد، همواره الگوی فکری ایرانیان، حتی انگلیس ستیزانی چون محمد مصدق بود
. همچنین نباید از نقش آمریکا به عنوان یک نیروی سوم در نبرد استعماری روس و انگلیس در ایران گذشت. آمریکا تا سال ۱۳۳۲ مورد احترام روشنفکران غیرچپ ایرانی بود. برعکس روسیه تزاری مهمترین دشمن روشنفکران قلمداد میشد. هرچند پس از کمونیستی شدن شوروی، روشنفکری چپ نگاهی توأم با احترام به شوروی داشت بطور کلی بعد از ظهور حق در ایران بود که. روند تاریخی جریان روشنفکری در ایران به وجود آمد و میتوان در پنج گروه، آنها را تقسیمبندی کرد. روشنفکران نسل اول (دوران مشروطه) و مشروطه خود گرفته شده از انقلاب حضرت باب از کتاب بیان عربی و فارسی بود با بر تخت نشستن رضا شاه دوره اول روشنفکری به پایان رسید و نسل دوم روشنفکری به وجود آمد. این نسل روشنفکری با الگوگیری از غرب سعی داشت که مفاهیم جدید غربی را در ایران پیاده سازد. سیاست همگن سازی فرهنگی و اجتماعی در آن دوره محبوبیت فراوانی یافته بود روشنفکران نسل سوم از اواخر دوران پهلوی یکم، روشنفکری چپ در ایران بنیاد گذاشته شد و شاید تقی ارانی و اسکندر میرزا را بتوان از مؤسسین این جریان دانست. با ایجاد دانشگاهها و مدارس و اعزام بیشتر دانشجویان ایرانی به اروپا در دوره پهلوی یکم، ایرانیان با سرعت بیشتری با اندیشههای غربی آشنا شدند. بدین ترتیب زمینه ایجاد نسل سوم روشنفکری به وجود آمد؛
که خود را در دوران پهلوی دوم نمایان کرد. پس از سرنگونی رضاشاه و ترور احمد کسروی، روحانیت و نگاه دینی بر نگاه سکولار و روشنفکری چیرگی یافت؛ و با جریان ملی شدن نفت و سپس سرکوب آزادیها در بسته شدن فضای سیاسی، روشنفکری سکولار ایرانی به شدت محدود شد. از آنان میتوان به حمید عنایت، دکتر پرویز هوشیار ، پرویز ناتل خانلری و سید فخرالدین شادمان و
2 mai 2020 — https://g.page/taiziz?gm..Follow Blog via Email … Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
Ali kargari Hajiabadi – .. The first thing is safety TAIZIZ ..https https://ca.linkedin.com › … · Traduire cette page
Ottawa, Ontario, Canada · .. The first thing is safety TAIZIZ ..https://g.page/taiziz?gm Learning Center in Ottawa Open un · .. The first thing is safety TAIZIZ ..https://g.page/taiziz?gm Learning Center in Ottawa Open
The first thing is safety TAIZIZ ..https://g.page/taiziz?gm Learning Center in Ottawa Open ClickBank university. Ottawa, Ontario, Canada67 connections.
Coronavirus (COVID-19) Update From Taizz – Facebook
2 nov. 2020 — ـTAIZIZ — TAIZIZ .https://g.page/taiziz?gm … In Iran, radio came from the time of Qajar and because it worked with Basim, it needed a judicial …
How was the evolution of lamp radio and television … – Quora
22 sept. 2020 — Marriage and conversion were two important events in Tolstoy’s life. Young Tolstoy’s first experience in literature was the translation of …
مشرق الاذکار نیلوفر آبی – TAIZIZ .https://g.page/taiziz?gm. 2021/03/05تمام مشرق الاذکارهای بهائی در سراسر عالم درب هایش بر روی همه مردم از هر دينی که باشند …
تحقیقی – TAIZIZ .https://g.page/taiziz?gm. بتدریج خوا هید فهمید انسا نها صفا تی که خود دا رند بر روی حیوا ن ها می کذارند . کسی که همه حیوا نا ت را دوست دارد …
نزدیک به ۱۷۰ سال پس از آن که جوان سی و یک سالهای به نام علی محمد باب در تبریز به جوخۀ اعدام سپرده شد، روزی نمیگذرد مگر این که در رسانههای دولتی، نیمهدولتی و شبهدولتی ایران، بر فراز منابر مساجد و حسینیهها و حوزهها، در صفحات روزنامهها، مجلهها، کتابها، وبسایتها و وبلاگها و در شبکههای اجتماعی فارسی زبان از او به زشتی یاد کنند. اما نگرش نخبگان غربیِ نیمۀ دوم قرن نوزدهم نسبت به باب کاملاً متفاوت بود.
در فرانسه، سارا برنارد، یکی از سرشناسترین هنرپیشگان فرانسوی، به کاتول مندس و آنری آنتوان ژول-بوآ، نویسندگان فرانسوی، سفارش داد تا نمایشنامهای دربارۀ جنبش بابی بنویسند که او در آن در نقش طاهره ظاهر شود (ان برنمن و ربکا امبوه، «زنان در هزارۀ جدید: انقلاب جهانی»؛ کاوه امانوئل همت، مدخل ” قرةالعین” در «دانشنامۀ آکسفورد دربارۀ زنان در تاریخ جهان»، امین بنانی، «طاهره: سیمایی در شعر»).
در سال ۱۸۷۱، دو دهه پس از اعدام باب در تبریز، متیو آرنولد، شاعر و منتقد ادبی بانفوذ انگلیسی، نوشت که «اکثر مردم در انگلستان دستکم اسم» باب را شنیدهاند (موژان مؤمن، «دویستمین سالگرد تولد باب»، وبلاگ کتابخانۀ بریتانیا). آرنولد در مقالۀ «یک تعزیۀ ایرانی» فداکاری باب را با شهادت امام حسین و تصلیب عیسی مسیح مقایسه کرد (جفری ناش و دانیل اوداناهیو، «کنت دو گوبینو و شرقشناسی: منتخباتی از نوشتههای شرقی»، ۲۰۰۹ ).
ارنست رنان، زبانشناس و مورخ متنفذ فرانسوی، در کتاب «حواریون» (۱۸۶۶) صفحاتی را به جنبش بابی اختصاص داد و بابرا «آدمی پرهیزگار و فروتن همچون اسپینوزا» خواند که «چیزی نمانده بود تا مثل محمد انقلابی به پا کند.»
August 1852 .. Captain Alfred von Gummons, an Austrian officer in the service of Nasser al-Din Shah, writes a letter to his friend while he is moved by the disgust and horror of the events he witnessed: “” .. . my friend . How can you imagine what I have seen with my own eyes … Those whose violent and ruthless executioner gritted their teeth one by one, Or naked skulls shattered by hammer blows, Or when the market is decorated or lit. To show the tortured victims, candles were dug, holes were dug in their backs and shoulders, and lighted candles were lit in place of the wounds. They are chained together and circled around the city And the agents whip them. They have peeled the soles of their feet and soaked them in melted oil And because Bahamas put them in shoes and force them to run While the rain of the executioner’s whip is not over .. . I personally had to see these scenes, which were eventually hung upside down on a tree. And every Iranian is free to do whatever he wants despite their half-lives. I read what I have written again. I think that you and those around you will say that I have exaggerated. But God is my witness. I have to endure these events because of my duty. Now I go out less so that I do not see these crimes in the corners of the city and the bazaar. Even after their deaths, their bodies are cut into pieces and beaten at the city gates or thrown into the desert to be eaten by dogs and hyenas … I have applied for transfer several times, but I have not succeeded …. . In those days, the Baha’is who were arrested were divided among different classes of people. It was at the suggestion of the Prime Minister that he avoided carrying the burden of responsibility and distributed it among the people so that they each had their share. Victims of equality between scholars, ministers, statesmen, the army, lawyers, judges and the people of the city, businessmen and others. Victims were divided equally among ulema, ministers, state rulers, the army, lawyers and judges, and the townspeople, merchants, and artisans. And each acted in his own way. For example, the Secretary of State fired a shot to rescue the victim and then dismembered the body before returning to work. (All these events have been recounted in the headlines of the official Tehran newspaper at that time) http://ataizizseler.com/2021/02/17/%d8%ae%d8%a7%d8%b7%d8%b1%d9%87-%d8%a7%db%8c-%d8%a7%d8 % b2-% da% a9% d8% a7% d9% be% db% 8c% d8% aa% d8% a7% d9% 86-% d8% a7% d9% 84% d9% 81% d8% b1% d8 % af-% d9% 81% d9% 88% d9% 86-% da% af% d9% 88% d9% 85% d9% 88% d9% 86% d8% b2 /
August . 1852 Captain Alfred von Gomonz, an Austrian officer in the service of Nasser al-Din Shah, writes a letter to his friend, impressed by the disgust and horror of the events he witnessed: . my friend . How can you imagine what I have seen with my own eyes … Those whose violent and ruthless executioner gritted their teeth one by one, Or naked skulls shattered by hammer blows, Or when the market is decorated or lit. To show the tortured victims, candles have been dug, holes have been dug in their backs and shoulders, and lighted candles have been lit in place of the wounds. They are chained together and circled around the city And the agents whip them. They peeled the soles of their feet and soaked them in melted oil And because Bahamas put them in shoes and force them to run While the rain of the executioner’s whip is not over .. . I personally had to see these scenes, which were eventually hung upside down on a tree. And every Iranian is free to do whatever he wants despite their half-lives.
فایل صوتی خاطرات جناب آقای عباس حق شناس در دو قسمت تقدیم عزیزان می شود. امیدوار هستیم که از شنیدن این خاطرات لذت ببرید. عزیزان به این علت که این خاطرات از نوار کاست قدیمی تبدیل به فایل دیجیتالی شده کمی کیفیت آن پایین است. در هر صورت شنیدن این خاطرات خالی از لطف نیست.
خاطرات جناب عباس حق شناس (قسمت اول)
راجع به درس دادن آقا غلامرضا بفرمایید. الگوی درسی متناسب آنچه خودش بود. در زمان فتحعلی شاه از ایران رفت. به دهات رفت و در دهات کشته شدند. چند تا تیر به او زدند و کشته شد. پسرش یاه سلطان یکی از مقتدرترین مردان آن دوره بود که به مشاالله خان کاشی ایراد میگرفت و همیشه هفت یا هشت نفر سوار داشت. او هم مُرد و خودش هم مُرد و اوضاع بهم خورد و چیزی از او هم نمیدانستند. خودش یاه سلطان املاکش را به امین سلطان بختیاری فروخت و پولش را گرفت.
یعنی هیچی به آقا غلامرضا نرسید؟
عمو جان عمو غلامعلی جاسبی چه کسی بود؟
راجع به میرزا غلامرضا هرچه میدانید بگویید؟
نه هیچی.غلامعلی جاسبی پسر مشدی حسنعلی بود که نسبت قوم و خویشی نزدیکی داشتند، هم آبادی بودند. آنها جاسبی بودند اینها بهائی بودند. این پسر مشدی حسنعلی بود و اینجا در خانه ابن ابهر خدمت میکرد. نوکر شخصی خانه ابن ابهر و حاجی آخوند بود. حاجی آخوند شهمیرزادی اسمش را یادم نمیآید. ابن ابهر داماد حاجی آخوند شهمیرزادی بود.در زمان نایب حسینیها، نایب حسینیها با هفت یا هشت نفر سوار خانه ما آمدند، عکس سلطانالشهدا و محبوبالشهدا که قاب گرفته بودیم، سوزاندند و غلامرضا را کتک زدند. کتابهایی که پیشش بود، کتابهای اقدس و ایقان و فرائد و یکی دو جلد کتاب بود که آدم از طهران آورده بود چندین متن نوشته بودند از توقیعات حضرت اعلی بود، هفت هشت جلد کتابهایی که الآن ارزشش خیلی بیشتر بود. کتابها را خانه شیخ حسینعلی بردند و گفتند که خانه یک بابی رفتند و اینها کتابهای اوست. دستور داد تا کتابها را به آنها برگردانید و 50 تومان از او بگیرید. شخصی به نام پیام قاسم بود که در کاشان بود و با پدر من آشنا بود و رفتند او را دیدند. وقتی مادربزرگ من رفت او را دید او گفت که من 50 تومان را میدهم ولی آنها هم پول را میگیرند و هم کتابها را. آنها پدر من را به منزل خانه ماشالله خان بردند و گفتند او را داخل اطاق ببرید و انگار میخواستند او را بکشند. به او گفتند که اگر اینجا بمانی فردا تو را میکشند و تیرباران می کنند. تو هر جور میتوانی از اینجا فرار کن و من به تو کمک میکنم. او شب بلند شد و از دیوار باغ شیخ حسینعلی بالا رفت و به کوه رفت و آنجا ماند تا زمانی که شیپور زدند و آنها رفتند. هرچه بود آنها از خانه ما بردند حتی لنگ حمام. من خیلی بچه بودم و مادر و مادربزرگم و خواهرم نان میپختند و بالای خانه رفتند که مکان زیارت بود و آنجا ماندند تا فردا که پیش از ظهر آنها آمدند و دیدند همه چیز را که در خانه بود بردند. ما بچه بودیم و خانه خاله رفته بودیم و من خیلی کوچک بودم که قدرتالله را کول کرده بودم و شب خوابیده بودم بدون لحاف و تشکی و صبح که برگشتیم دیدیم هیچی در خانه نیست و مادرم شیون و زاری میکرد که بچه هایم از گشنگی میمیرند و من فکر میکردم که وسایلی که بردند مربوط به سیر کردن شکم ما نیست و گندم نبود و این از فکرهای بچهگانه من بود. آنها حتی لنگ حمام را برده بودند و پدرم دو روز بعد که میخواست به حمام برود فرستادند منزل دایی نصیر که برادر نجار بود، یک لنگ گرفتند آمدند. حتی آنها یک سماور حلبی که در آن زمان دو هزار تومان بود بردند. ما خیلی در طفولیت سختی کشیدیم.
از پدرت چه خاطراتی داری؟
کار این شرکت چه بود؟
آقا غلامرضا پدرش هم بهایی شده بود؟
هیچ کدام این را نمیدانستیم. عمو جان مادربزرگ ما خودش بهایی شد؟
مادر شما بهائی بود؟
ولی چرا میخواستند بعد مدتی طلاق بگیرند؟
آنها می گفتند اصلاً طلاق نمیخواهد و همینطوری باید خانه را ترک کند و دوباره ازدواج کند.
آنها چند تا بچه داشتند؟
که اینقدر زیاد شدند و دنیا را گرفتند.
عموجان دیگه از آن ایام یادتان نمیآید؟ آقا غلامرضا وقتی زندان بودند و مادربزرگ شما به دیدنشان میرفتند چه خاطرهای دارید؟
پدرم رعیتی میکرد و مباشر اصول مادیات شده بود و شرکتی با 9 نفر به نام اداره تشکیل دادند و سرمایه گذاشتند و دایی نصیر متصدی آن بود و وقتی فوت کرد، میرزا فتحالله متصدی آن شرکت شد و او هم بعد مدتی فوت کرد و پدرم شرکت را خرید.عطاری ، قند، چایی و در کل واردات انجام میداد. یواش یواش ما بزرگتر شدیم و به قم و کاشان میرفتیم. خیلی این نایینیها ما را اذیت کرده بودند و هیچی برای ما نگذاشته بودند حتی یک الاغ را برده بودند. بعد یک سال پدر جد ما فوت کرد. خدیجه خواهر کوچک بود.آره تصدیق کردند به همراه زنش و بهش چوب زدند. بعد از چهار روز که آمدند مریض شدند. نایب حسین که نیابت آن حدود را داشت این کار را انجام داد.نه. پدر بزرگ ما که تصدیق کرد و بهائی شد برای او هم صحبت کرد که قائم ظاهر شده و مادربزرگ تعریف میکرد که از این حرفها میلرزید و وقتی به حرفها اطمینان بدست آورد، دیگه آن لرزش تمام شد.بله بهائی بود. پدرش بهائی بود.برادرهای مادرم میخواستند او را ببرند. خیلی مغرض بودند و به هر صدمهای هم بود انجام دادند و برادرهایش به نام عبدالوهاب و محمدرضا خیلی ضدیت کردند و محمدتقی برادر کوچک تصدیق کرد و ایمان آورد که پدر سیفالله، ذبیحالله و امرالله مهاجر بود. دائی پدر من بود.و میگفت اگر من شوهر بکنم میروم قبرستان.دو تا بچه. یک دختر به نام بدیعه و یک پسر آقا رضا.پدر بزرگ ما در تمام عمرش یا زندان بودند یا کتک میخوردند و باید نسلش از بین برود. او یک دختر و پسر داشت و حالا فرزندانش در تمام اروپا و آمریکا هستند. منوچهر و شهین در آفریقا هستند. در ژاپن و چین هم هستند. من حساب کردم نزدیک 50 نفر یا بیشتر در استرالیا هستند. یکی از پسرهای آقا رضا در آفریقا و یکی از پسرها و دخترهای آقا رضا در استرالیا هستند.مادربزرگم میگفت روزی 5 سیر از نداف (نداف یعنی حلاج) میگرفتم و میبردم و از صبح تا عصر میرشتم و عصر میبردم میدادم تا مزد این رشتن را به من میدادند و 5 سیر پنبه دوباره میگرفتم. هر روز به من یک عباسی میدادند. من دو تا بچه داشتم و ماهی سی شاهی هم باید کرایه خانه میدادم. در همان موقع نایبالسلطنه یک مشت شاهی در دست مادربزرگم گذاشت و 17 تا 5 شاهی بود و دو ماه کرایه عقب افتاده اطاق را داد. مادربزرگم میگفت همه روز نهار درست میکرد و محمدعلی آن را میبرد به در زندان و ظروف دیروز را میگرفت و تمام روزها پیرهن و زیرشلوار را برای من میفرستاد و من آنها را در آب جوش میشستم و آنها پر از شپش بود. هر روزی که نهار را میبرد و لباسها را به او میدادند و من میشستم و زیر آب پر از شپش بود.
عمو جان شما گفته بودید که احبا کاشان توسط غلامرضا جاسبی مؤمن شدند؟
آرام چطور؟
عمو جان یک مناجات برای ما میخوانید؟ مناجات لقا را بخوانید.
نه من همه احبای کاشان را نگفتم بلکه احبای اطراف کاشان مانند مشگون، چادگان و نوش آباد توسط آغلامرضا تصدیق کردند.آرام نه. نوشآباد و مشگون احبای قدیمی داشتند.إِلهی إِلهی انّی أَبْسُطُ اِليکَ أَکُفَّ التَّضَرُّعِ وَ التَّبَتُّلِ و الابتهال و أُعَفِّرُ وَجْهی بتُرابِ عَتَبَةٍ تَقَدَّسَتْ عَنْ إِدْراکِ أَهْلِ الحَقايِقِ و النُّعوتِ مِنْ أُوْلِی الأَلْبابِ أَنْ تَنْظُرَ الی عبدِکَ اَلْخاضِعِ الْخاشِعِ بِبابِ أَحديّتک بِلَحَظاتِ أَعْيُنِ رَحْمانِيَّتِکَ وَ تُغَمِّرَهُ فی بِحارِ رَحْمَةِ صَمَدانيّتکَ أَيْ رَبِّ إِنَّهُ عَبدُکَ البائِسُ الفَقِيْرُ وَ رَقِيْقُکَ السّائِلُ المُتَضَرِّعُ الأَسِيْرُ مُبْتَهِلٌ اِلَيْکَ مُتَوَکِّلٌ عَليکَ و مُتَضَرِّعٌ بَيْنَ يَديْکَ يُنادِيْکَ و يُناجِيْکَ وَ يَقُولُ رَبِّ أَيِّدْنِی علی خِدمةِ أَحِبّائِکَ و قَوِّنی عَلی عُبُوْدِيَّةِ حَضْرَةِ أَحَدِيَّتِکَ و نَوِّر جَبِيْنِی بِأَنْوارِ التَّعَبُّدِ فِی ساحَةِ قُدسِکَ و التَّبَتُّلِ اِلی مَلَکُوتِ عَظَمَتِکَ وَ حَقِّقْنِی بالفَناءِ فی فِناءِ بابِ أُلُوهِيَّتِکَ و أَعِنِّی عَلَی المُواظَبَةِ عَلَی الإِنْعِدام فی رَحْبَةِ رُبُوْبِيَّتِکَ. أَی رَبِّ أَسْقِنِی کَأْسَ الفَناءِ و أَلْبِسْنِی ثَوْبَ الفَناءِ و أَغْرِقْنِی فِی بَحْرِ الفَناءِ وَ اْجْعَلْنِی غُباراً فِی مَمَرِّ الْأَحِبّاءِ وَ اجْعَلْنِی فِداءً لِلأَرْضِ الَّتی وَطِئَتْها أَقْدامُ الْأَصْفِياء فی سَبِيْلِکَ يا رَبَّ الْعِزَّةِ وَ العُلی إِنَّکَ أَنْتَ الکَريمُ الرَّحيمُ المُتَعال. هذا ما يُناديکَ بِه ذلِکَ العَبْدُ فی البُکُوْرِ و الآصالِ أَی رَبِّ حَقِّقْ آمالَهُ وَ نَوِّرْ أَسْرارَهُ وَ اشْرَحْ صَدْرَهُ و أَوْقِدْ مِصْباحَهُ فی خِدْمَةِ أَمْرِکَ و عِبادِکَ إِنَّکَ أَنْتَ الکَريمُ الرَّحيمُ الوهّابُ و إِنَّکَ أَنْتَ العَزِيْزُ الرَّؤُفُ الرَّحمنُ . ع ع
عمو جان برای اینکه در نوار مشخص شود، شما اسم و فامیل و سن خودتان را بگوید تا در نوار برای آیندگان ضبط شود. امروز 29 اردیبهشت 1367 است. چند سالتان هست؟
اسم و فامیل؟
خیلی ممنون. این نوار در حضور زن عموی عزیز … خاطرات عموی عزیزمان …. ضبط شد.
من 87 سالم است .اینجانب عباس روحانی حقشناس، متولد 7 دی1280 هجری شمسی. پسر بزرگ محمدعلی، و محمدعلی فرزند مرحوم غلامرضا جاسبی.
خاطرات جناب عباس
حقشناس – قسمت دوم
عمو جان با عرض معذرت یک قسمت از صحبتها ضبط نشد. لطفاً دوباره در مورد غلامرضا جاسبی و ملا جعفر جاسبی و طریقه ایمانشان آنچه که به یادتان میآید برای ما بگویید.
در ابتدای امر اینطوری که گفته میشد چهار نفر از چاوشهای حضرت بودند. در بین عوام به چاوشهای حضرت معروف بودند و بعضیها میگفتند که ملاحسین هم در بین آنها بوده است. عدهای هم در کروگان که ملاجعفر بوده مؤمن میشوند و بعد همه ایمان میآورند. آن روزها مصادف با ایام محرم بود و زمان عزاداری بود. ملاجعفر به منبر میرود و بعد از مقدماتی بیان میدارد که امروز روز گریه نیست و امروز روز شادی است چون قائم موعودی که هزار سال است انتظارش را میکشیدید ظاهر شده و باید بروید و ببینید چه میگوید. از گفته او عدهای غش میکنند و اوضاع بدی میشود و او از منبر پایین میآید و به خانه میرود و آنجا مخفی میشود و هرچه دنبالش میگردند او را پیدا نمیکنند و او شبانه به کاشان میرود. آنجا با حوزه علمیه مربوط بوده است و علما او را دعوت میکنند تا اطلاعاتی بدهد. ملافخرالدین مجتهد آن محل بوده میگوید تمام حرفهایت به جا ولی اگر راست میگویی قائم ظاهر شده تو باید دستت را در این منقل آتش بکن ولی دستت نسوزد. او جواب میدهد آتش خاصیتش سوزاندگی است ولی اگر شما میگوید که این کار را بکنم من به محبت آن آقای خودم دستم را در آتش میکنم. دستش را در آتش میکند و خونابهای از دستش راه میافتد و آن ملا فخرالدین دلش میسوزد و میگوید دستت را در بیاور و او دستش را در میآورد و دستش را میبندد. بعد حکم میکنند که او را بگیرند و حکم میکنند در دروازهها که اگر کسی شبانه خواست از کاشان خارج شود و دستش سوخته است او را بگیرید. چند روزی میبیند که اینجا جای ماندن نیست. یک بار سحر تصمیم میگیرد از کاشان خارج شود و وقتی میخواهد از دروازه خارج شود او را نگه میدارند و وقتی دستهای او را میبینند او را میگیرند و او را به تهران میفرستند و هیچکس نمیداند شهادتش چگونه اتفاق افتاده است. آقای آواره که کاتب کتاب کواکب الدریه
کواکب الدریه مینویسد که در طهران وقتی او را بردند با شمشیر او را قطعه قطعه کردند. بهطوریکه من شنیدم و خودم ندیدم که حضرت عبدالبهاء فرمودند که او را در چاه انداختند و شهید کردند.
عمو جان ملاجعفر جاسبی چه کسی است؟
ملا جعفر جاسبی شوهر خواهر ملا غلامرضا بوده است که اسمش خدیجه بوده است. شبهای جمعه برای زیارت، خانمها به بالا برای زیارت میرفتند و خدیجه برایشان روضه میخوانده است. خدیجه شخصی عالم و فاضلی بوده است. غلامرضا پنج خواهر داشت. یکی از خواهرها زن ملاجعفر بوده است یکی دیگر زن سید حسین که پدر جد آقا کمال، یکی از داییهای مینا بوده است. یکی دیگر هم زن عمو سید حسین که مسلمان بوده است که میگویند مرد خوبی بوده است و مؤمن بوده و بهائی بوده ولی مجبور بوده که پیش مسلمانها، مسلمان باشد ولی پیش بهاییها بهایی بوده است.
عمو جان شما فرمودهاید که ملا جعفر الواحی هم داشتهاند که وقتی میخواستند از جاسب فرار کنند آنها را مخفی میکنند درسته؟
نه این الواح برای غلامرضا بوده است. آنها را در یک بسته بستهاند و زمان انقلاب به خانه محمدتقی برادرزن آغلامرضا قائم کردند. شخصی به نام فرجالله پسر برادر نن جان این را دیده است و مأمورین که آمدند به آنها جای آن بستهها را نشان داده و آنها نوشتهجات حضرت اعلی را بردهاند و آن بستهها را نزد حاج سید جواد قمی که مجتهد بوده و هم حاجب دربان زیارت حضرت معصومه بوده است، میبرند. او آنها را میخوانند و میگوید اللهاکبر چطور به آنها کافر میگویند. چطور به سید علیمحمد کافر میگویند در تمام مناجاتها بسمالله رحمن رحیم و هوالله تعالی و اقرار به وحدانیت خدا میدهد. حکم قتل پدربزرگ ما را این حاج سید جواد قمی دو بار صادر کرده است. و فامیلی دربانی داشتند.
عمو جان ملا محمدتقی چه نسبتی با ذبیحالله دارد؟
ملا محمدتقی پدر ذبیحالله بوده است و دائی پدربزرگ ، دائی آقابزرگ بوده است.
سنش وقتی مؤمن میشود چند بوده است؟
من شنیدهام که در سن 13 سالگی وقتی طلبه بوده است، حضرت باب اظهار امر کردند او هم مؤمن میشوند و بعد او را دستگیر شده و به قم برده میشود و توقیعاتی از حضرت اعلی داشته که همه را میبرند. وقتی به قم میبرند او را زندانی میکنند که در زمان اعتزادالدوله بود. خودش تعریف میکرد که زنجیری که بر گردن ما بود 18 من وزنش بود. 8 نفر این زنجیر به گردنشان بود و وقتی خسته میشدیم سرمان را روی زمین میگذاشتیم، یک دو شاخی داده بودند که زیر زنجیر میگذاشتیم و استراحت میکردیم. شبها کسانی که با او هم زنجیر بودند، نماز میخواندند و لوح ناقوس را میخواندند. یا هو یا من هو هو یا من لیس احد الا هو . همه باهم این دعا را با صدای بلند میخواندند. یک شب خبر میرسد که اعتزادالدوله اعتراض میکند که چه خبر است این صدای چیست؟ میگویند این غلامرضا جاسبی است و بابی است و با همبندانش دعا میخواند. و او دستور میدهد که مزاحمش نشوید. یک وقت اعتزادالدوله دل درد بدی میگیرد که به مرگ نزدیک میشود و میگویند که اگر غلامرضا جاسبی دعا بخواند او خوب شود. و از او میخواهند دعا بخواند و او دعا میخواند و اعتزادالدوله خوب میشود. او دستور میدهد که 24 نفر هم زندانی با خود غلامرضا میشدند 25 نفر چلوکباب میدهد. هم زندانیهای او همه دزد و جانی بودند و به غلامرضا کافر میگفتند. یک روزی شایع میشود که میخواهند غلامرضا را بکشند.
شما گفتید که حضرت بهاءالله هم ماهیانه مقرری برای او مشخص کرده بودهاند.
بله حضرت بهاءالله وقتی میفهمند او زندانی است ماهیانه مقداری پول دم زندان به غلامرضا میدادند. یک نفر شیشهبر بود اهل نجفآباد اصفهان بود. آن زمان که ما تازه از جاسب آمده بودیم او خیلی پیر شده بود و در گلستان مانده بود که وقتی میمیرد دیگر مزاحمت نعشکشی نداشته باشد. وقتی محسن اساسی ماشین داشتند و ما هم بقالی داشتیم و سال اولی بود که من آمده بودم، به گلستان جاوید امیرآباد شیراز رفتیم. صحبت کردیم و یک جعبه سیگار به او دادند و از هر کسی سؤال میکرد تا آشنا شود و وقتی به من رسید و من گفتم جاسبی هستم. او پرسید شما غلامرضا جاسبی را میشناختی؟ و من گفتم اتفاقاً من نوه غلامرضا جاسبی هستم. او گفت نمیدانی که او چه کسی بود. و من به امر حضرت بهاءالله مقرری ماهی یک بار به او در قم میدادم و برمیگشتم. آن مرد شیشهبر در همانجا مرد.
در زندان هم خیلی صدمه دیدند و لباسشان خیلی کثیف بود. یک مرتبه میگویید.
بله. شایعه میشود که در قم میخواهند غلامرضا جاسبی سرش را ببرند. بابی در آن زمان خیلی معروف بود و زود خبرها پخش میشد. یک روز نایبالسلطنه به زیارت آمده است پسر ناصرالدینشاه. همسایهها دلشان به حال آنها سوخته و میگویند بیا بنویس امروز ما وسیله فراهم میکنیم تو نایبالسلطنه را ببین و بخواه تا از قتل صرفنظر کند. آنها وسیله فراهم میآورند و بعدازظهر بوده است. ننه آغا میگفت از خودش شنیدم میگفت رفتم و همینطور که دور ضریح میچرخید دامنش را گرفتم و بنا کردم گریه کردن. امروز اینجا دامنت را گرفتم و فردا روز محشر دامنت را خواهم گرفتم. گفت چه میخواهی؟ گفتم شوهر مرا میخواهند بکشند. گفت شوهر تو چه کسی است؟ گفتم میرغضب از طهران آمده سر او را ببرد. گفت چه کسی است؟ گفتم غلامرضا جاسبی است. گفت او که بابی است. گفتم این همه کار دشمنان اوست. دست در جیبش کرد و یک مشت 5 شاهی به من داد و گفت که من نمیگذارم شوهرت را بکشند. برو خاطرت جمع باشد. آن پولها را برای دو ماه کرایه اتاق دادم. گفت 10 ماه طول کشید تا آزاد شد از زمانی که نایبالسلطنه گفته بود.
زندانشان چقدر طول کشید؟
10 ماه طول کشید تا آزاد شد. عمو جواد که برادرش بود او در اینجا نان خشک تو چپق چوبی میگذاشت و در خانهها میفروخته و کارهای برادر را انجام میداده است و تا بعد 10 ماه او بهوسیله نانفروشی او را آزاد میکند.
ملا جواد برادر غلامرضا بوده است؟
آره
غلامرضا مگر تنها نبوده است؟
نه یک برادر داشته و پنج خواهر.
بهوسیله ملاجعفر مؤمن شدند؟
بله ملاجعفر
یک سؤال که منوچهر کرده بوده است مادر آقابزرگ طهرانی بوده است؟
نه طهرانی نبوده جاسبی بوده است. محمدتقی که پدر ذبیحالله و سیفالله بوده، این برادر مؤمن بوده است و دو تا برادر هم داشته که تمام صدماتی که زدند توسط این دو برادر بوده است یکی عبدالوهاب و یکی محمدرضا.
پس مادر شما طهرانی بوده است؟
نه کسی طهرانی نبوده است.
چون منوچهر نوشته است که یک نفر طهرانی بوده است.
زن عمو جواد طهرانی بوده است اما نژادی اصفهان و یکی از بلوکات اصفهان بودند. او زن دوم عمو جواد بود و زن اولش جاسبی بود و دو تا دختر داشت و او پسر میخواست. ماهرخ سلطان زن دوم او زن باقابلیتی بود و هیکل بزرگ داشت و قشنگ بود. زن اول را طلاق داد و زن دوم را گرفت و از او دو پسر داشت به نام عزیزالله جودی که پارسال فوت کرد و یکی عنایتالله که خیلی وقت پیش فوت کرد. دو تا دختر داشت یکی ملیحه که زنده است و یکی شمسی که در جوانی فوت کرد.
عمو جان دیگه چیزی یادتان نمیآید؟
من یادم نمیآید تا از من نپرسند. من فراموشکارم.
شما مطالب زیادی را گفتید. شما گفتید غلامرضا طهران درس عربی میدادند؟
بزارید این را بگویم که بعد از دو سال و 10 ماه از زندان آزاد میشود میگویند دیگر صلاح نیست که اینجا زندگی کند. پس از آنجا با مادربزرگ به طهران میروند و دم دروازه غربی چهارراه ملک، با کمک محمدکاظم دو تا حجره میگیرند و شروع به تدریس میکنند و عربی درس میدهند. زندگی آنها خیلی خوب و مرتب میشود. دائی محمدتقی برادر زن به طهران میآید با حاج ابوالحسن امین ملاقات میکند و از احوالش میپرسند و به حاج امین میگوید نهالی کاشته شده ولی از بیآبی دارد خشک میشود. او میگوید چطور؟ میگفت ملاغلامرضا که تصدیق کرد تجمعاتی داشتیم و او را گرفتند و 3 سال زندان بود و به طهران آمده است و دیگر برنگشت و بهائیان پژمرده شدند. همان شب آنها عریضهای حضور حضرت عبدالبهاء ارسال میکنند. حضرت عبدالبهاء با لوحی امر میکنند بروید جاسب و به امر خدمت نمایید و غلامرضا بعد از 4 الی 5 سال که طهران بود به جاسب برمیگردد و به تدریس مشغول میشود و مکتبخانه باز میکند و چون پولدار بوده به داد و ستد بادام و غیره مشغول میشود و وضع مالیش خیلی خوب میشود. چون مقدار پولی داشته است، یک نفر حاج ملا آقاجان راونجی به او میگوید من مقداری املاک دارم و میخواهم به شما بفروشم. آنها باهم نسبت فامیلی داشتند و مقداری از آن را به غلامرضا میفروشد و دو سه سالی اجاره میدهد. اما صدرالعلماء راونجی که پسر خواهر ملا آقاجان بوده است و با غلامرضا آشنایی داشته است عصبانی میشود و به رعیتها دستور میدهد و یک چاقو قلمتراش میدهد و میگوید که اگر غلامرضا آمد و مطالبه اجاره و چیزی کرد چشمش را درآورید و به پیش من بیاورید و من چند هزار تومان و یا ملک را به شما میدهم. چند سالی اجاره بیجهت املاک را میگیرد. تا اینکه دوره مشروطیت میشود و در حسینآباد میروند و او را میکشند. وقتی آقا میآید دم خانه و به او چند تیر میزنند و همان زمان پسرش به کمک پدر میآید که به او هم تیر میزنند. خلاصه او میمیرد. بعد ضیاءالسلطان پسر بزرگش بود و خیلی باشخصیت بوده است و وقتی وضع را میبیند نامه مینویسد که غلامرضا من به شما اطمینان دارم و علاقه دارم، غلامرضا هم گفت پس اجاره املاک ما را هم بده. یک دو سالی، دو سه خروار گندم میداد. بعد دوره ماشاالله خان پیش میآید و او یکی از سرداران ماشالله خان میشود و حتی به جاسب میآید و مادربزرگ می فرسته در خانه و نوشتجات روانج را به من بدهید و بچهها آن را میدهند و آنجا حتی احکامی که از عتبات اعظم صادر شده بود همه دستور میدهند که این شخص نوشتهجاتش صحیح است و این املاک راونجی تصاحب کرده و …
بسیاری از حکومت های دیکتاتوری با شروع عصر صفوی و بعد قاجار و در امتداد حکومت نازی ها، و این آخری جمهوری اسلامی بسیاری از کتاب های تاریخی و مستند را یا عوض کرده اند یا سوزانده اند و بعد همان کتاب تاریخی را به حساب خودشان خیلی شیک تر، و البته همانطور که دل شان می خواسته بازنویسی کرده اند. این نگاه نامطمئن به کتاب های تاریخی را با یک جوک ساده و شیرین بهتراز هزاران تحقیق وتفحص می توان بیان کرد:دوتا تاریخ نویس نشسته بودند و وقایع هزار سال پیش را می نوشتند . یکی از آنان می نوشت و دیگری نظارت می کرد. آنکه می نوشت، نوشت : فلان سردار، به محض آن که وارد میدان نبرد شد، با یک ضربه شمشیر، یک نفر از لشکریان دشمن را به خاک هلاک افکند. تاریخ نویسی که نظارت می کرد، چپ چپ او را برانداز کرد و با دلخوری و تعجب پرسید فقط یک نفر؟ تاریخ نویسی که می نوشت پس از اندکی تامل، با اکراه یک صفر گذاشت جلوی عدد ۱ و شد ۱۰ نفر. تاریخ نویسی که نظارت می کرد، عصبانی خودکار را ازدست همکارش گرفت، شروع کرد به صفرگذاشتن جلوی عدد یک، و انگار که دارد حرصش را خالی می کند و انتقام می گیرد گفت: بذار بکشه پدرسوخته ها رو!ویل دورانت نوشته است تاریخ را قوم فاتع نوشته است بطور مثال : سال 236 متوكل دستور داد كه قبر حسین بن على و خانههاى اطراف آن و ساختمانهاى مجاور را ویران كردند و امر كرد كه جاى قبر را شخم زدند و بذر افشاندند و آب بستند و از آمدن مردم به آنجا جلوگیرى كردند. آنچه مورخین متعصب نوشتند گویا فرقی بین این تعصب آنها نبوده برای مثال در مقاله ای نوشته بود :قضاوت و نوشته بیشتر مورخین غربی در مورد رفتار خشونت آمیز با والرین در زمان اسارت درست و برجای نبوده و این نوشته ها اغلب آکنده از حب و بغض بوده است، که توسط مورخین متعصب مسیحی عنوان شده. زیرا والرین دشمن مسیحیان بود و آن ها را مورد قتل و شکنجه و آزار قرار داد. این مورخین اسارت و مرگ فجیع او را که ساخته و پرداخته ذهن و فکر آن ها بود نتیجه طرز رفتار والرین با مسیحیان و رسیدن او به کیفر اعمالش قلمداد نمودند. نولد محقق بزرگ آلمانی نیز این مطلب را تایید نموده و در کتاب “تاریخ ایرانیان و عرب ها در زمان ساسانیان” می گوید: “… شرقی ها درباره سرنوشت والرین بیشتر در ابهام و تاریکی هستند تا غربی ها… اما اخبار شکنجه هایی که بر او آمده است و نیز اخبار قتل او مستند نیست. به خصوص که این اخبار از خصومت مسیحیان با والرین سرچشمه می گیرد…” دکتر گریشمن باستان شناس فرانسوی نیز معتقد است که با والرین در زمان اسارت در ایران به عدالت رفتار شده و چنین می نویسد: “… کاخ زیبایی که در کنار کاخ شاپور اول در شهر بیشاپور قرار دارد با سبک رومی ساخته شده و احتمالا این مکان برای والرین در نظر گرفته شده بود و او تا پایان عمر در این کاخ بدون هیچگونه ایذاء و اذیت زندگی نموده و از حمایت و مهربانی شاپور برخوردار بوده است…”.از مطالعه آثار مورخین شرق و غرب می توان دریافت که رفتار فرمانروایان ساسانی پس از پیروزی در جنگ و چیرگی بر دشمن اغلب عادلانه و از روی جوانمردی و گذشت بوده است. اما اغلب مورخین رومی و نویسندگان غربی دنباله رو آن ها این مسئله را نادیده گرفته و احساسات میهنی و مذهبی و شخصی خود را در نوشته هایشان اعمال نموده اند.آمیانوس مارسلنیوس۱می گوید: “… در موقع فتح دو شهر مستحکم رومی، عده ای از زنان اسیر را به حضور شاژور دوم (۳۷۹-۳۰۹) آوردند. در میان آنان زنی بسیار زیبا دیده می شد که زوجه کروگاسیوس مستشار رومی بود و از ترس آنکه مبادا فاتحین به او دست درازی کنند بر خود می لرزید. شاه او را به حضور طلبید و وعده کرد که به زودی به دیدار شوهر خود نائل خواهد شد و هیچکس به شرافت او لطمه وارد نخواهد ساخت…”آمیانوس اظهار عقیده می کند که هدف شاپور آن بود که رومیان را نسبت به کروگاسیوس بدبین و دچار سوئ ظن نماید!پی نویس:۱-آمیانوس مارسلینوس مورخ رومی در حدود ۳۳۰ میلادی در انتاکیه به دنیا آمد و در زمان فرمانروایی کنستانتین وارد خدمت نظام گردید. او در لشکر کشی ِژولیانوس به ایران در زمان شاپور دوم در رکاب امپراتور بود. از آثار او ۱۸ جلد برجای مانده است.پروکوپیوس مورخ دیگر رومی می گوید: «… در فتح شهر سورا خسرو اول (انوشیروان) یکی از سربازان ایرانی را دید که دست زنی به ظاهر متشخص را گرفته و به شدت می کشد و نیز دست کودک خردسالی را به دست دیگر گرفته بود و چون کودک نمی توانست به پای آن ها برسد، زن ناچار او را به روی زمین می کشید… . گویند خسرو چون این حال را دید ناله از ته دل برآورد و در حضور «آناستاسیوس» سفیر روم و کسانی دیگر که در آنجا حضور داشتند شروع به گریستن نمود و از خداوند مسئلت کرد که مسبب این بدبختیها را به کیفر اعمال خود برساند…» پروکوپیوس می گوید که مقصود او «ژوستینین» امپراتور روم بود، در حالی که همه می دانستند، خود خسرو مسبب و عامل تمام این بلایا و مصائب است.همین نویسنده در جای دیگر می نویسد: «… پس از تسلیم شهر آپامی…. خسرو انوشیروان به هوس افتاد که در میان مردم شهر تظاهری کند! در میدان شهر حضور به هم رسانید و جزو تماشاچیان برای تماشای مسابقه قرار گرفت … پس از پایان مسابقه یکی از مردم شهر نزد وی آمد و شکایت کرد که سربازی ایرانی به خانه او رفته و قصد دست درازی به دختر او را دارد. خسرو چون این قضیه را شنید خشمگین گردید و فرمان داد فورا سرباز را به حضور وی آورند و دستور داد که او را در اردو به دار بیاویزند. مردم شهر چون این خبر را شنیدند، بر در سرای خسرو گرد آمدند و با هم فریاد کشیدند و رهایی سرباز ایرانی را تقاضا کردند. خسرو وعده داد که محکوم را به آن ها ببخشد. لیکن بلافاصله دستور داد او را پنهانی به هلاکت رسانیدند…»چنین است نوشته ها و گفته های مغرضانه مورخین غرب در مورد ایران و ایرانی و این ماجرا همچنان ادامه دارد و برای رد این داوری ها گفتار دیگری را آغاز می کنیم:شاپور اول فرمانروای ساسانی در سال ۲۴۱ میلادی بر تخت نشست، او فرمانروایی برازنده و دلاور و در کار سپاهیگیری و رهبری ارتش بسیلر توانا بود. در سال ۲۴۳ میلادی در جنگی که با رومیان در گرفت گوردین سوم امپراتور روم کشته شد و ارتش او از هم پاشید و فیلیپ قیصر جدید تقاضای صلح نمود. در سال ۲۵۳ میلادی سنای روم «والریانوس» را به اتفاق آراء به امپراتوری برگزید. او در بین سپاهیان و ارتش روم احترام و محبوبیت خاصی را دارا بود. زیرا سه دشمن مقتدر روم یعنی فرانک ها، ژرمن ها و گت ها را به سختی شکست داده و از پای درآورده بود. او برای جبران شکست های سابق روم جنگ دیگری را با ایران آغاز نمود، اما در نزدیک ادسا از شاپور شکست سختس خورد. (۲۶۰ میلادی) و با سپاه هفتاد هزار نفری خود به اسارت ایرانیان درآمد، با این پیروزی شگفت انگیز بیش از پیش آوازه ایران و فرمانروای ساسانی در جهان آن روزگار طنین افکند. شاپور دستور داد که پیروزی های بزرگ او بر امپراتوران روم بر صخره های نقش رستم و بیشاپور به تصویر کشیده شده و در معرض دید همگان قرار گیرد. این نقش برجسته ها و از منابع و مآخذ مهم و ارزشمندی به شمار می روند که بسیاری از رویداد های مهم آن دوران را در معرض دید دانش پژوهان قرار می دهند. نوشتند امام حسین و یارانش روز عاشورا هفتاد هزار نفر را کشته است مرحوم مطهری نوشته است چقدر دروغ بمب اتم هم اینقدر آدم نمی کشد
جلال آلاحمد در کتاب غربزدگی ایرانیان می گوید : که آدم غربزده هرهری مذهب است. به هیچ چیز اعتقاد ندارد اما به هیچ چیز هم بیاعتقاد نیست؛ یک آدم التقاطی است. نان به نرخ روز خور و همهچیز برایش علیالسویه است. خودش باشد و خرش از پل بگذرد، دیگر بود و نبود پل هیچ است. نه ایمانی دارد، نه مسلکی، نه مرامی، نه اعتقادی به خدا یا به بشریت. نه در بند تحول اجتماع است و نه حتی دربند لامذهبی و بیدینی. البته گاهی به مسجد میرود، همانطور که به حزب میرود یا به سینما البته فقط تماشاچی است؛ درست مثل اینکه به تماشای بازی فوتبال رفته است. همیشه کنار گود است و هیچوقت او را وسط گود نمیبینی. هیچوقت از خودش مایه نمیگذارد حتی به اندازهٔ نم اشکی در مرگ دوستی یا توجهی در زیارتگاهی یا تفکری در ساعت تنهایی؛ اصلاً به تنهایی عادت ندارد و از تنها ماندن میگریزد و چون از خودش وحشت دارد، همیشه در همهجا هست. البته رأی هم میدهد اگر مُد باشد البته به حزبی یا به مقتدری که امید جلب منفعت بیشتری به او میرود. هیچوقت از او فریادی یا اعتراضی یا امایی یا چون و چرایی نمیشنوی. آدم غربزده آدم راحتطلب است، دم را غنیمت میداند و نه البته به تعبیر فلاسفه. آدم غربزده شخصیت ندارد و چیزی است بیاصالت. چون تأمین ندارد، تقیه میکند و در عین حال که خوشتعارف است، به مخاطب خود اطمینان ندارد. چنین ملتی از این سه مالیخولیای به در نیست: یکی مالخولیای بزرگنمایی است در تظاهرات، در جواهرات بانک ملی، در وضع سر و لباس و به طور کلی در آنچه چشمپرکن است. دوم مالیخولیای تعقب مداوم است؛ اینکه هر روز دشمنی تازه و خیالی بسازی و مطبوعات و رادیو را از آن پر کنی تا مردم را بترسانی و بیشتر از پیش سر در گریبان فروشان کنی و وادارشان کنی تا به آنچه دارند شکر کنند و سوم مالیخولیای افتخار به گذشتههای باستانی، به لاف در غربت زدن، به کوروش و داریوش، به من آنم که رستم یلی بود در سیستان و این مالیخولیا نیز در جمیع وجوهش مغز پرکن است.سید محمدعلی جمالزاده نویسندهٔ کتاب خلقیات ما ایرانیان مینویسد که هرچه بیشتر با این مردم میجوشم و بیشتر با آنها نشست و برخاست میکنم، کمتر اخلاقشان دستم میآید و کمتر از کار و بارشان سر در میآورم. با همهٔ قیافهٔ جدی که به خود میگیرند، هیچ کار دنیا را به جد نمیگیرند مگر در سه مورد مخصوص: – یکی شکم- یکی کیسه- و یکی تُنبان وقتی پای این سه چیز به میان میآید، یوسف را به کلافی و خدا را به خرمایی میفروشند. چهطور میخواهی دلم به حال این مردم کچلکباز و دوز و کلکی مزاج نسوزد که برای حلوفصل معضلات امور و مشکلات دنیا تنها به سه طریقه معتقدند که عبارتند از: – سرهمبندی- سیاست عالیهٔ ماستمالی- و روش مرضیهٔ ساخت و پاخت این هر سه از مبتکرات فکر بدیع و کشفیات قریحهٔ سرشار خودشان است و در این میدان الحق که گوی سبقت را از جهان و جهانیان ربودهاند.رحیم نامور در مقالهای در روزنامهٔ شفق دربارهٔ هموطنانش میگوید که پایبند به هیچ یک از ملکات اخلاقی نیستند و به شئون و مقدسات فردی و اجتماعی اعتنایی ندارند و جز پر کردن کیسه و اطفای شهوات مشئوم، از زندگی چیزی نمیفهمند. دروغ میگویند، فریب میدهند، مانند خاکشیر به هر مزاجی میسازند و در مقابل هر بادی تسلیم میشوند و این کار را زبردستی و زرنگی میدانند. حقایق را زیر پا گذاشته و برای استرضای خاطر کسی که خود را محتاج به وی و او را قویتر از خود تصور میکنند، بله قربان و صحیح است و شما درست میفرمایید میگویند و از خود رأی و اختیاری ندارند. امروز از یک چیز تعریف میکنند و فردا با لحن زنندهای همان چیز را تکذیب مینمایند. مبالغه را در تعریف و خوشامدگویی به جایی میرسانند که مقام فرشتگان آسمانی را به یک نفر میدهند و لحظهای بعد بدون اینکه گفتههای سابق خود را در نظر بیاورند، همان شخص را مجسمهٔ وقاحت و جانشین ابلیس میخوانند.
ژان لارتگی (روزنامهنویس معروف فرانسوی) کتابی به نام ویزا برای ایران نوشته که در این کتاب در مورد ایرانیان میگوید که ایرانیان کهنهکار و نکتهسنج هستند و ذوق توطئه دارند. برای پذیراییهای رسمی ساخته شدهاند و دارای سنگینی، وقار، مجلسآرایی و ناشیگری در زمینهٔ تکنیک و راغب به خواب و خیال هستند که خود لازمهٔ این قبیل مجامع و محافل است. ایرانی مدام عاشق آشوب و اغتشاش است و درهم و برهمی بوده است و خوشی او در این است که داد و فریاد راه بیندازد و یک فرد را (هر که میخواهد باشد) توانا و نیرومند و رستم دستان بخواند اما در عین حال در دل دشنامش بدهد و لُغُز بارش نماید و آهسته قاهقاه بخندد و خلاصه آنکه همان صحنهٔ کمدی خندهداری را بازی کند که مظهر زندگی ایرانی است. ما فرنگیها وقتی در حق کسی میگوییم سخت و استوار است، مقصودمان تمجید و تحسین از اوست در صورتی که در ایران چنین آدمی را احمق و نادان میخوانند و وقتی که میخواهند کسی را تعریف کنند، میگویند خیلی نرم است! یعنی سهلالانعطاف است و حاضر است به آسانی به هر لباسی در آید و در صورت نیاز، حقیقت را به هر صورتی که مقتضی باشد جلوهگر سازد
تا اینجای کار ممکن است با خود به این فکر افتاده باشیم، خب کسانی که این چیزها را در مورد ما ایرانیها نوشتهاند، همگی خارجی بودهاند و این کار را از روی غضب انجام دادهاند؛ اما بد نیست نیمنگاهی هم به نقطه نظرات چند ایرانی در مورد فرهنگمان بیندازیم: میرزا آقاخان کرمانی در کتاب سی مقاله در حق هموطنان خود نوشته است که کمتر کسی از اهالی ایران است که میرغضبی نداند و یا ستم و تعدی نتواند و ظلم و بیانصافی نپرورد. تمام سکنهٔ آن ویران و خرابه از طبقه حکما، حکام و وزرا گرفته تا حمال و بقال، همه ستمگر و بیمروت و همه خونخوار و بیمرحمت هستند و همه فریاد دارند که چرا ما میرغضب باشی نیستیم و همه میخواهند ظالم منفرد و حاکم مستبد و جلادباشی باشند. مهدی بازرگان در کتاب سازگاری ایرانی مینویسد که وقتی بنا شد ملتی به طور جدی با دشمن روبهرو نشود، تا آخرین نفس نجنگد و بعد از مغلوب شدن سرسختی و مخالفت نکند، بلکه تسلیم اسکندر شود و آداب یونانی را بپذیرد، اعراب که میآیند در زبان عربی کاسهٔ گرمتر از آش شده و صرفونحو بنویسد، یا کمر خدمت برای خلفای عباسی بسته و دستگاهشان را به جلال و جبروت ساسانی برساند، در مدح سلاطین ترک چون سلطان محمود غزنوی که بر تختش مینشیند آبدارترین قصاید را بگوید، غلام حلقه به گوش چنگیز و تیمور و خدمتگذار و وزیر فرزندانش گردد، یعنی هر زمان به رنگ تازهوارد درآمده و به هر کس و ناکس تعظیم و خدمت کند، دلیل ندارد که نقش و نام چنین مردمی از صفحهٔ روزگار برداشته شود. یکدنده و اصولیها هستند که در برابر مخالفت و تجاوز میایستند و به جنگش میروند که یا پیروز میشوند و یا احیاناً شکست میخورند و وقتی شکست خوردند، حریف چون زمینهٔ سازگاری نمیبیند و با مزاحمت و عدم اطاعت روبهرو میشود، از پا درشان میآورد و نابودشان میکند. روح ایرانی چنان خالص الهی و استوار بر پایههای محکم تقوا و حقپرستی نبوده است. در اشعار فارسی اسم خدا را زیاد میبینیم و همینطور در همان ابیات اسم می و معشوق را. در شدیدترین دورانهای تقدس و تشیع و در دربارهای صفویه و قاجاریه به حداکثر شرابخوارگی و زنبازی و عیاشی برمیخوریم. سفاکیای که صفویه به مردم و حتی به افراد خاندان خود میکردند، بیسابقه بوده است که البته خود را مروج تشیع و مخلص آستان ولایت میدانستند، پیاده از اصفهان تا مشهد میرفتند، گنبد و بارگاه تعمیر میکردند و … ولی در مجلسشان (به نوشتهٔ سیاحان اروپایی و شهادت نقاشیها و گچبُریهای موجود) به جای گیلاس، قدح شراب خورانده میشد و شبهای جشن یک بازار قیصریه را با چراغانی، شراب و شیرینی پر از زنهای مطرب و غیرمطرب طناز، اختصاصاً برای شاه قرق میکردند. خم و پیاله از زبان و دل شاعران و از دست لوطیان، نوکران، اربابان و بزرگان نمیافتاده است. دروغ و تقلب شاید در میان هیچ ملتی اینچنین رایج نبوده است. پست های مربوط در فیس بوک : https://m.facebook.com/story.php?story_fbid=2499843010320814&id=100008854172156 -_—- https://m.facebook.com/story.php?story_fbid=2501117293526719&id=100008854172156
Question: What is the truth of the story of Adam and His eating from the tree?
Answer: It is recorded in the Torah that God placed Adam in the Garden of Eden to work and tend it, and said to Him: “Eat freely of every tree of the garden, save for the tree of good and evil, for if thou wert to eat thereof thou wouldst surely die.”[92] Then it is said that God caused Adam to sleep, took a bone from His ribs, and created a woman to be His companion. Further on it is said that the serpent tempted the woman to eat of the tree, saying: “God has forbidden you to eat from the tree, that your eyes may not be opened and that you may not discern good from evil.”[93] Then Eve ate from the tree and gave unto Adam, who also ate. Whereupon their eyes were opened, they found themselves naked, and they covered their nakedness with leaves. God then reproached them, saying to Adam: “Hast Thou eaten of the forbidden tree?” Adam answered: “Eve tempted Me.” God then reproved Eve, who said: “The serpent tempted me.” For this the serpent was cursed, and enmity was established between the serpent and Eve and between their descendants. And God said: “The man is become like unto Us, knowing good and evil. Perhaps He will eat of the tree of life and live forever.” So God guarded the tree of life.[94]
If we were to take this account according to the literal meaning of the words as indicated by their common usage, it would indeed be exceedingly strange, and human minds would be excused from accepting, affirming, or imagining it. For such elaborate arrangements and details, such statements and reproaches would be implausible even coming from an intelligent person, let alone from the Divinity Himself, Who has arranged this infinite universe in the most perfect form and arrayed its countless beings in the utmost order, soundness, and perfection.
One must pause awhile to reflect: If the outward meaning of this account were to be attributed to a wise man, all men of wisdom would assuredly deny it, arguing that such a scheme and arrangement could not possibly have proceeded from such a person. The account of Adam and Eve, their eating from the tree, and their expulsion from Paradise are therefore symbols and divine mysteries. They have all-embracing meanings and marvellous interpretations, but only the intimates of the divine mysteries and the well-favoured of the all-sufficing Lord are aware of the true significance of these symbols.
These verses of the Torah have therefore numerous meanings. We will explain one of them and will say that by “Adam” is meant the spirit of Adam and by “Eve” is meant His self. For in certain passages of the Sacred Scriptures where women are mentioned, the intended meaning is the human self. By “the tree of good and evil” is meant the material world, for the heavenly realm of the spirit is pure goodness and absolute radiance, but in the material world light and darkness, good and evil, and all manner of opposing realities are to be found.
The meaning of the serpent is attachment to the material world. This attachment of the spirit to the material world led to the banishment of the self and spirit of Adam from the realm of freedom to the world of bondage and caused Him to turn from the kingdom of Divine Unity to the world of human existence. When once the self and spirit of Adam entered the material world, He departed from the paradise of freedom and descended into the realm of bondage. He had abided in the heights of sanctity and absolute goodness, and set foot thereafter in the world of good and evil.
By “the tree of life” is meant the highest degree of the world of existence, that is, the station of the Word of God and His universal Manifestation. That station was indeed well guarded, until it appeared and shone forth in the supreme revelation of His universal Manifestation. For the station of Adam, with regard to the appearance and manifestation of the divine perfections, was that of the embryo; the station of Christ was that of coming of age and maturation; and the dawning of the Most Great Luminary[95] was the station of the perfection of the essence and the attributes. That is why in the all-highest Paradise the tree of life alludes to the focal centre of absolute sanctity and purity, that is, the universal Manifestation of God. For from the days of Adam until the time of Christ there was little mention of life eternal and of the all-embracing perfections of the Kingdom on high. This tree of life alludes to the station of the reality of Christ: It was planted in His Dispensation and adorned with everlasting fruits.
Now consider how closely this interpretation conforms to reality: For when the spirit and the self of Adam became attached to the material world, they passed from the realm of freedom into the realm of bondage; this condition was perpetuated with each succeeding generation, and this attachment of spirit and self to the material world—which is sin—was inherited by His descendants. This attachment is the serpent which will forever be in the midst of, and at enmity with, the spirits of the descendants of Adam, for attachment to the world has become the cause of the bondage of the spirits. This bondage is that sin which has been transmitted from Adam to His descendants, for it has deprived men of recognizing their essential spirituality and attaining to exalted stations.
When the holy breaths of Christ and the sanctified lights of the Most Great Luminary were spread abroad, human realities—that is, those souls who turned towards the Word of God and partook of His manifold grace—were saved from this attachment and sin, were granted eternal life, were delivered from the chains of bondage, and entered the realm of freedom. They were purged of earthly vices and endowed with heavenly virtues. This is the meaning of Christ’s words that I gave My blood for the life of the world.[96] That is, I chose to bear all these trials, afflictions, and calamities, even the most great martyrdom, to attain this ultimate objective and to ensure the remission of sins—that is, the detachment of spirits from the material world and their attraction to the divine realm—that souls may arise who will be the very essence of guidance and the manifestations of the perfections of the Kingdom on high.
Note that if these words were taken literally, as imagined by the people of the Book,[97] it would be sheer injustice and absolute predestination. If Adam sinned in approaching the forbidden tree, what then was the sin of glorious Abraham, the Friend of God, and the error of Moses, Who conversed with God? What was the offence of Noah the Prophet and the transgression of truth-speaking Joseph? What was the fault of the Prophets of God and the failure of John the Chaste? Would divine justice have suffered these luminous Manifestations to endure, by reason of Adam’s sin, the torment of hell until such time as Christ should come and by His sacrifice rescue them from the nethermost fire? Such a notion is beyond the pale of every rule and principle, and no rational person can ever accept it.
Rather, the meaning is that which was already mentioned: Adam is the spirit of Adam and Eve His self; the tree is the material world and the serpent is attachment to it. This attachment, which is sin, has been transmitted to the descendants of Adam. Through the breaths of holiness, Christ rescued souls from this attachment and delivered them from this sin.
This sin in Adam, moreover, is relative to His station: Although this worldly attachment produced substantial results, yet in relation to attachment to the spiritual realm it is nonetheless regarded as a sin, and the truth of the saying, “The good deeds of the righteous are the sins of the near ones” is established. Again, it is like the power of the body, which is imperfect in relation to the power of the spirit—indeed, it is sheer weakness in comparison. Likewise, material life, compared to eternal existence and the life of the Kingdom, is regarded as death. Thus Christ referred to this material life as death and said, “let the dead bury their dead”.[98] Although those souls enjoyed material life, yet in His eyes that life was even as death.
This is but one of the meanings of the biblical account of Adam. Reflect, that you may discover the others.
92. Cf. Gen. 2:16–17.
93. Cf. Gen. 3:5.
94. Cf. Gen. 3:11–15, 22.
95. Bahá’u’lláh.
96. Cf. John 6:51.
97. I.e., Jews and Christians.
98. Matt. 8:22.
یکی از مفاهیم مشکل ادیان درک داستان آدم و حــوّا مندرج در کتاب مقدس تورات است که سالیانِ سال در اکثرمذاهب مورد بحث بوده است . ولی مفاهیم واقعی آن و دیگر اسرار کتب مقدّسه را حضرت بهاءالله، موسّس آئین بهائی، یک قرن و نیم پیش برای بشریت به ارمغان آورد. مضمون آنچه خود میفرماید عبارت است از:
“…. من هستم که به اسم بهاءالله ظاهر شده ام . من آمدهام برای اینکه رموز و اسرارِ کُـتُب قبل را برای شما آشکار کنم و حقایقی را که در آیات متشابهه مکنون و مستور( پنهان و پوشیده) بود ، برای شما واضح و آشکار بیان کنم . ماموریت واقعی من ، نتیجۀ قیام مهیمن من در عصر نورانی اینست که اسرار و رموز کُـُتب مقدسه قبل را آشکار کنم …. باز کردیم مُهری را که بر سَرِ بادۀ روحانی و شَرابِ آیات الهی در ظهورات قبل قرار داده شده بود، آن مُهر را ما برداشتیم…. وحقایق کتب مقدّسه را برای شما آشکار کردیم…”
اگر بخواهیم به تمام رموز کتب مقدسه ادیان پی ببریم و به حقیقت آنها واقف گردیم باید به الواح و آثاری که در آئین بهائی هست مراجعه کنیم. دراین مقالۀ کوتاه بطور اختصار فقط به مفهوم روحانی آدم و حـوّا میپردازیم: در آثار بهائی آمده است که:
مقصد از آدم روحِ آدم است و از حـوّا نفسِ آدم زیرا در بعضی مواضع از کُـُتب الهیه که ذکـر اُنّاث (جمع مونّث) میشود مقصد نفس انسانیست . و مقصد از شَجَرخـیر و شـرّ عالـم ناسوتیست (عالم انسانی) زیراجهانِ روحانیِ الهی خیرِ مَحض است و نورانیتِ صِرف، اما در عالم ناسوتی نور و ظلمت و خیر و شرّ حقایق متضاده موجود . و مقصد از مار تعلـّق بعالم ناسوتیست …. “
در آثار بهائی آدم به مفهموم روحِ انسان بیان شده وحوّا با توجه به کتابهای مقدّسه همیشه بعنوان نفس تعریف شده. فرق بین روح و نفس این است که روح متعلّق به عالم بالا یعنی خداست و نفس متعلّق به دنیایِ مادّی و کلمۀ مار در این داستان به مفهوم وَسوَسه های جهانِ مادّی است. خداوند آدم را ازخوردن میوۀ درختِ خیر و شرّ که منظور دنیای مادّی است بر حَذر داشت… بقول معروف آن را میوۀ ممنوعه تعیین فرمود. دراین بین مار(وسوسه) حوّا (نفس) را تشویق نمود که از سیب ممنوعه تناول کند. حـوّا از آن میوه به آدم (روح انسانی) نیز داد. در اینجا از دستور خداوند سرپیچی شد و گناه اتفاق افتاد. در واقع روح اسیرِ نفس و وسوسه های دنیوی شد که نهایتاً خداوند آن روح یعنی آدم را از عوالم الهی بیرون راند.
کلّیۀ رموزو اسرار کتب الهیه در آئین بهائی آشکار شد. حال میبینیم که قصّۀ آدم و حوّا چه داستان زیبائی برای هشدار بشریت بوده که مبادا بشر اسیر نفسانیات شود. در واقع آنچه را که خداوند منع میفرمایند باید اطاعت نمود تا مورد قهرِاِلهی واقع نشویم.
بسیاری از رهبران دینی از درک این اسرار الهی غافل ماندند و پیروان و مقلّدین خود را نیزبا داستانهای واهی گمراه کردند. طی قرون و اعصار داستانها و تصاویر واهی و آنچنانی از آدم و حوّا چاپ نمودند و تحویل عوام دادند. ولی نفوسی که توجّه بکلمۀ الهی داشتند و پی به رموز کلام الهی بردند از آن تعلّق و گناه نجات یافتند. جزء پرهیزکاران شدند و از وساوس دنیوی خود را دور نگاه داشته و بحیات ابدیّه فائز گشتند.
این یکی از داستانهای کوتاه در کُــتُب مقدسه بود که مفهوم روحانی آن بیان شد. مفاهیم روحانی بسیاری دیگراز آیات واَسرارالهی نیزدر آثار بهائی بیان شده و به تفسیردرآمده است که علاقمندان میتوانند به راحتی به آن دست یابند.
خوانندگان عزیز بازکردن مُــهرِ رموز و اَسرار از کتب مقدسه توسط دیانت بهائی کـُـفر خوانده شد. به راستی این یک معمّا است که چرا بشر گاهی چشم به روی واقعیات میبندد؟
واقعیاتی که صِرفا برای رفاه بشر در دنیا ودر آخرت هست…… به راستی پاسخ این معمّا چیست؟
آیا پاسخ ” تعصّبات ” نیست. کمی تعمق لازم است….
خوانندگان عزیز، در صورتیکه مایل به دریافت نسخهای از مقاله فوق از طریق ایمیل هستید و یا راجع به تعالیم بهائی سؤالی دارید لطفا با ما تماس بگیرید: پیامگیر : 7400-882-905 ، ایمیل: anyquestionsplease@gmail.com
وب سایت برای برخی از کتابهای فارسی بهائی : www.reference.bahai.org/fa
PREVIOUSاطلاعیه مطبوعاتی عفو بین الملل
NEXTنامه بیش از هفتصد کنشگرایرانی به هایکو ماس وزیرامور خارجه آلمان
ABOUT THE AUTHOR
تحریریه شهروند
RELATED POSTS
به مناسبت ۲۰ اکتبر روز تولد حضرت باب
اکتبر 11, 2012
آقای جنتی و سه آیه از سوره احزاب
اکتبر 28, 2010
علوم اسلامی باید انسانی باشد/ارسطو شمس
پیشخوان
پر خواننده های هفته
آرشیو شماره های گذشتهدسامبر 2020 (32)نوامبر 2020 (75)اکتبر 2020 (106)سپتامبر 2020 (99)آگوست 2020 (115)جولای 2020 (131)ژوئن 2020 (104)می 2020 (100)آوریل 2020 (108)مارس 2020 (80)فوریه 2020 (116)ژانویه 2020 (163)
آرشیو سالهای قبل2020 (1229)2019 (1761)2018 (2101)2017 (1945)2016 (1908)2015 (2008)2014 (1854)2013 (1927)2012 (1920)2011 (1733)2010 (1729)2009 (2217)2008 (1395)
شناسنامه
ناشر: انتشارات شهروند
سردبیر: حسن زرهی
مدیر هیئت تحریریه: نسرین الماسی
ویراستار انگلیسی: سیما سحر زرهی
تصویر ساز قصه: محمود معراجی
کاریکاتور: توکا نیستانی
تیم تحریریه و
Equality of rights between men and women in history erupted with the discovery of the veil of Hazrat Tahereh Qara Al-Ain in Tehran The Bah .’. Faith not only opened this door but also clearly described the vision of the destination before the eyes of the human world. Giving Women the Right to Vote: The Bah -‘دی Faith 1863.
New Zealand 1893
America in 1920
Britain in 1928
France 1944
Japan in 1948
China in 1949
Iran in 1962 (Iran granted women the right to vote before Switzerland) Switzerland in 1971
Saudi Arabia has not yet recognized women’s suffrage. Also, in her book, Tahereh and the American Women’s Movement, she writes that property rights were one of the first rights granted to women in most of the United States, but women did not exercise the right to vote until August 7, 1919. As Stanton says: “The enthronement of women’s rights has been the greatest revolution the world has ever seen and will continue to see, and achieving it is not a toy.” Compare this to what Tahereh said moments before her martyrdom: “You can kill me whenever you want, but you can not stop the women’s liberation movement.” In my opinion, Tahereh Qara Al-Ain and Elizabeth Kiddy Stanton were two spiritual sisters with the same message from two different poles of the world. Tahereh’s spiritual influence on me was so deep that after studying and reviewing the Baha’i works, I converted to this religion, and at the same time with myself. Seventeen other members of that year’s law class and their families also became Baha’is. Because we all believed that achieving world peace depended on the principle of equal rights for men and women. With her heroic uprising in a dark age, Tahereh actually laid the foundation for world peace. . Taiziz