نوشته سهراب ارژنگ | ۱۳:۱۵ گرينويچ – چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۸۹
زشت ترین واژه ای که در فرهنگنامه آخوند دیده می شود، اقلیت مذهبی است. این واژه نازیبا و ناپسند، نه تنها از فرهنگ تازی بر ما تحمیل شده، و ما همچنان آن را نشخوار می کنیم، بلکه کاربرد مصیبت بار آن است
که همواره با استثمار، تبعیض و بی انصافی به گروهی از هم میهنان ما، همراه بوده است.
رژیم کشتارگر ولایت وقیح پس از پیروزی انقلاب، بلادرنگ دستور داد که دگر اندیشان کلیمی، ارمنی، آسوری، و زردشتی که به کسب و کار می پرداختند، روی شیشه بیرونی مغازه ها، مسلمان نبودن و دگر اندیشی خود را به مشتریان یاد آور شوند. رژیم با این روش، نهایت کینه توزی و ستم گری را با این هم میهنان، به اثبات رساند.
البته، دیگرهم میهنان خردمند و وارسته ما که چنین بی احترامی و خصومت را در باره این دسته از هم میهنان خود دیدند، دسته دسته، و گروه گروه، به این جایگاههای کسب و پیشه وری روی آوردند، و این ترفند رژیم غیر انسانی به شکست انجامید.
ما بر این باوریم که در میان دگر اندیشان هم میهن، تاکنون بی آلایش تر، مظلوم تر، و درست کار تر از زردشتی ها و بهائیان نداشته ایم. براستی این دوگروه مظهر و نمونه کامل پندار، کردار، و گفتار نیکند که سرمایه معنوی و زیربنای فرهنگ و آیین راستین ایران کهن است
ما بر این باوریم که در میان دگر اندیشان هم میهن، تاکنون بی آلایش تر، مظلوم تر، و درست کار تر از زردشتی ها و بهائیان نداشته ایم. براستی این . از آن جا که زردشتیان خود میزبان و صاحب خانه هستند و نهایت تحمل و بردباری از یورش تازیان تاکنون از خود نشان داده اند، بهانه و جائی برای هم میهنان خردباخته و یا تازی نژادها نمانده است که پس از گذشت ۱۴۰۰ سال غارت گری وزورگویی به این کشور و مردمان آن، بازهم بتوانند با این هم میهنان، ازدر ستیزه جویی و ستمگری در آیند. و اما در مورد پیروان بهایی- پیروان بهایی ازدید رژیم، دشمنان جدید و کسانی هستند که با ایمان و باورهایشان، کسب و پیشه آخوند را تخته کرده، و به خرمن وجود آخوند آتش می زنند. آنان به این که قرار است امام زمانی برای رفع ستم و بیدادگری در جهان از ته چاه بیرون آید، باور ندارند، و این داستان فانتزی و بی محتوا را که تنها کاسبی و دکان نانوایی آخوند است رد می کنند. داستانی که از ۴ سده پیش تا کنون خردباختگان جامعه ما را بدان سرگرم نموده و آخوند توانسته بر گرده و پشت آنان سواری کند. زیرا پیروان بهایی با این انکار، چوب لای چرخ ملاها می گذارند، و آنان را از نان مفت خوردن بازمی دارند. پیروان بهایی که در ساختار و پیشبرد جامعه امروزی ما همواره پیش قدم بوده اند، و سهم بالاتری در خدمت به کشور و هم نوعان خ دارند، همواره مورد آزار،اذیت، وستم خرد باختگان، آخوندها، و عده ای از زمامداران کشورمان قرارگرفته اند. ستم و ناروایی فناتیک های خردباخته ایران، که هرروز دستوری از آخوند دریافت می کنند. دستوری که در چند صد هزار مسجد، پایگاه خرد زدایی و تحمیر مردم نادان، به مردم ناآگاه داده می شود. آن گاه، هم میهن خردباخته ما، در هرشهر و ده، کوچه برزن، هرکجا بایک بهایی برخوردکند، کمترین آزاری که به آن فرد بیگناه می رساند، دشنام دادن، وضربه وارد کردن است. آتش زدن خانه های بهائیان، پرتاب سنگ و مواد شیمیایی به درون خانه و برروی آنان، از دستورات اللهی آخوند است که خردباختگان مکتب آنان در سرتاسر ایران همه روزه اجراء می کنند. جنایاتی که آخوند فلسفی به بار آورد در رمضان سال ۱۳۳۲، فلسفی جنایتکار در مسجد شاه تهران، هرشب برای کشتن و نابودی بهایی ها به یک مشت انسان نماهای خردباخته، درس امر به معروف می داد. فلسفی پیروان بهایی را دشمن خدا و دین، دشمن خاک و مردم ایران بر شمرد، و کشتنشان را ثواب ذخیره روز آخرت نامید. خوب، تصور می فرمایید چه شد؟، از فردای آن روز مسلمانان مکتب آخوند که هرشب به مسجد می رفتند، و یا به وعظ و گفتار او به رادیو گوش فرا می دادند، در سراسر ایران، در گروههای ده، صد، و چند هزار نفری شبانه به خانه ، مسکن و ماوای بهاییان یورش بردند. با تیر وتبر، ساطور، چاقو و شمشیر، سنگ، و چوب به جان بهائی ها و حتی زنان و فرزندان آنان افتادند. زنان باردار راشکم پاره کردند. بچه ها را از پنجره، و بزرگسالان را از بالا خانه و پشت بام به باغچه خانه، و یا به کوچه و خیابان پرتاب نمودند. دراندک زمانی شمار کشتگان و جنایات این لشکریان اسلام، به چندین هزار رسید. همکاری رژیم شاه با آخوندها در نادیده گرفتن این جنایت رژیم شاه، رژیم دست نشانده آخوند چند صد جنایت کار را ظاهراً دستگیر و زندانی ساخت. بازاری های وطن فروش و بی وجدان، روزانه گونی هایی پر از قند، چای، مواد خوراکی، پول، و لباس به زندان می بردند، و میان آن جنایت کاران پخش و توزیع می کردند. کامیون هایی پر از مواد خوراکی هم همه روزه به شهرها و دهات، وبه خانه های آن جنات کاران فرستاده می شد تا خانواده آنان نیز در رفاه و آرامش کامل زندگی کنند. نتیجه آن که این جنایتکاران چندماه در زندان نگو، بلکه آسایش گاه به خوردن و خوابیدن و پذیرایی شدن پرداختند. این جنایت کاران در پاسخ روزنامه نگاران، و بستگان خود می خندیدند و با هم این چنین شعر می خواندند: « بخور و بخواب کار منه، الله نگهدار منه». این جنایات به مراتب وحشیانه تر، و هولناک تر از قتل های زنجیره ای بود که رژیم کذایی ولایت وقیح برنامه ریز و اجراء کننده آن بود. ان چنان که وحشیانه داریوش فروهر و همسرش پروانه فروهر را قطعه قطعه کردند. آن گاه این جنایت کاران بدون آن که محاکمه ای شده باشند، آزاد وهرکدام با پول و کالاهای زیادی باسرفرازی و خوشحالی به شهر و دیار خود بازگشتند. در آن جا نیز ازسوی مقامات محلی مورد استقبال گرم قرار گرفتند. آنهایی که آزاد شدن وکیلی جانی و قاتل دکتر بختیار، و بازگشت وی با سرافرازی و افتخار به ایران، استقبال، خوش برخوردی، و پیشکش حلقه های گل از سوی ولایت وقیح به این جانور قاتل رادیده اند، می توانند بازگشت پیروزمندانه قاتلان بهایی ها را به شهر و دیار خودشان به پیش چشم مجسم کنند. درزندان های ولایت وقیح از بهائی ها می خواهند که چنانچه بگویند بهائی نیستیم، آنان را آزاد خواهند کرد. این نشانه و دلیل آن است که بهایی توانسته با ایمان و باورهای دینی خود آخوند را از مفت خوری و یاوه گری بیاندازد، و نان او را آجر کند. رژیم کشتارگر ولایت وقیح نیز یک لحظه از آزار و اذیت این هم میهنان بیکار ننشسته است. زندانی در ایران نیست که یک یاچند بهایی در آن دربند نباشد. از آن جا که رژیم دلیلی برای بازداشت و دربند نگهداشتن این دگر اندیشان ندارد، آنان را متهم به جاسوسی با بیگانگان می کند. به تازگی نیز شمار زیادی از این بیگناهان را به ۱۰-۲۰ سال زندان محکوم نمودند.
نوشته سهراب ارژنگ | ۱۳:۱۵ گرينويچ – چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۸۹
زشت ترین واژه ای که در فرهنگنامه آخوند دیده می شود، اقلیت مذهبی است. این واژه نازیبا و ناپسند، نه تنها از فرهنگ تازی بر ما تحمیل شده، و ما همچنان آن را نشخوار می کنیم، بلکه کاربرد مصیبت بار آن است که همواره با استثمار، تبعیض و بی انصافی به گروهی از هم میهنان ما، همراه بوده است.
رژیم کشتارگر ولایت وقیح پس از پیروزی انقلاب، بلادرنگ دستور داد که دگر اندیشان کلیمی، ارمنی، آسوری، و زردشتی که به کسب و کار می پرداختند، روی شیشه بیرونی مغازه ها، مسلمان نبودن و دگر اندیشی خود را به مشتریان یاد آور شوند. رژیم با این روش، نهایت کینه توزی و ستم گری را با این هم میهنان، به اثبات رساند.
البته، دیگرهم میهنان خردمند و وارسته ما که چنین بی احترامی و خصومت را در باره این دسته از هم میهنان خود دیدند، دسته دسته، و گروه گروه، به این جایگاههای کسب و پیشه وری روی آوردند، و این ترفند رژیم غیر انسانی به شکست انجامید.
ما بر این باوریم که در میان دگر اندیشان هم میهن، تاکنون بی آلایش تر، مظلوم تر، و درست کار تر از زردشتی ها و بهائیان نداشته ایم. براستی این دوگروه مظهر و نمونه کامل پندار، کردار، و گفتار نیکند که سرمایه معنوی و زیربنای فرهنگ و آیین راستین ایران کهن است.
از آن جا که زردشتیان خود میزبان و صاحب خانه هستند و نهایت تحمل و بردباری از یورش تازیان تاکنون از خود نشان داده اند، بهانه و جائی برای هم میهنان خردباخته و یا تازی نژادها نمانده است که پس از گذشت ۱۴۰۰ سال غارت گری وزورگویی به این کشور و مردمان آن، بازهم بتوانند با این هم میهنان، ازدر ستیزه جویی و ستمگری در آیند.
و اما در مورد پیروان بهایی-
پیروان بهایی ازدید رژیم، دشمنان جدید و کسانی هستند که با ایمان و باورهایشان، کسب و پیشه آخوند را تخته کرده، و به خرمن وجود آخوند آتش می زنند.
آنان به این که قرار است امام زمانی برای رفع ستم و بیدادگری در جهان از ته چاه بیرون آید، باور ندارند، و این داستان فانتزی و بی محتوا را که تنها کاسبی و دکان نانوایی آخوند است رد می کنند.
داستانی که از ۴ سده پیش تا کنون خردباختگان جامعه ما را بدان سرگرم نموده و آخوند توانسته بر گرده و پشت آنان سواری کند. زیرا پیروان بهایی با این انکار، چوب لای چرخ ملاها می گذارند، و آنان را از نان مفت خوردن بازمی دارند.
پیروان بهایی که در ساختار و پیشبرد جامعه امروزی ما همواره پیش قدم بوده اند، و سهم بالاتری در خدمت به کشور و هم نوعان خ دارند، همواره مورد آزار،اذیت، وستم خرد باختگان، آخوندها، و عده ای از زمامداران کشورمان قرارگرفته اند. ستم و ناروایی فناتیک های خردباخته ایران، که هرروز دستوری از آخوند دریافت می کنند. دستوری که در چند صد هزار مسجد، پایگاه خرد زدایی و تحمیر مردم نادان، به مردم ناآگاه داده می شود.
آن گاه، هم میهن خردباخته ما، در هرشهر و ده، کوچه برزن، هرکجا بایک بهایی برخوردکند، کمترین آزاری که به آن فرد بیگناه می رساند، دشنام دادن، وضربه وارد کردن است. آتش زدن خانه های بهائیان، پرتاب سنگ و مواد شیمیایی به درون خانه و برروی آنان، از دستورات اللهی آخوند است که خردباختگان مکتب آنان در سرتاسر ایران همه روزه اجراء می کنند.
بازاری های وطن فروش و بی وجدان، روزانه گونی هایی پر از قند، چای، مواد خوراکی، پول، و لباس به زندان می بردند، و میان آن جنایت کاران پخش و توزیع می کردند.
کامیون هایی پر از مواد خوراکی هم همه روزه به شهرها و دهات، وبه خانه های آن جنات کاران فرستاده می شد تا خانواده آنان نیز در رفاه و آرامش کامل زندگی کنند.
نتیجه آن که این جنایتکاران چندماه در زندان نگو، بلکه آسایش گاه به خوردن و خوابیدن و پذیرایی شدن پرداختند.
این جنایت کاران در پاسخ روزنامه نگاران، و بستگان خود می خندیدند و با هم این چنین شعر می خواندند: « بخور و بخواب کار منه، الله نگهدار منه».
این جنایات به مراتب وحشیانه تر، و هولناک تر از قتل های زنجیره ای بود که رژیم کذایی ولایت وقیح برنامه ریز و اجراء کننده آن بود. ان چنان که وحشیانه داریوش فروهر و همسرش پروانه فروهر را قطعه قطعه کردند.
آن گاه این جنایت کاران بدون آن که محاکمه ای شده باشند، آزاد وهرکدام با پول و کالاهای زیادی باسرفرازی و خوشحالی به شهر و دیار خود بازگشتند. در آن جا نیز ازسوی مقامات محلی مورد استقبال گرم قرار گرفتند.
آنهایی که آزاد شدن وکیلی جانی و قاتل دکتر بختیار، و بازگشت وی با سرافرازی و افتخار به ایران، استقبال، خوش برخوردی، و پیشکش حلقه های گل از سوی ولایت وقیح به این جانور قاتل رادیده اند، می توانند بازگشت پیروزمندانه قاتلان بهایی ها را به شهر و دیار خودشان به پیش چشم مجسم کنند.
درزندان های ولایت وقیح از بهائی ها می خواهند که چنانچه بگویند بهائی نیستیم، آنان را آزاد خواهند کرد. این نشانه و دلیل آن است که بهایی توانسته با ایمان و باورهای دینی خود آخوند را از مفت خوری و یاوه گری بیاندازد، و نان او را آجر کند.
رژیم کشتارگر ولایت وقیح نیز یک لحظه از آزار و اذیت این هم میهنان بیکار ننشسته است. زندانی در ایران نیست که یک یاچند بهایی در آن دربند نباشد.
از آن جا که رژیم دلیلی برای بازداشت و دربند نگهداشتن این دگر اندیشان ندارد، آنان را متهم به جاسوسی با بیگانگان می کند. به تازگی نیز شمار زیادی از این بیگناهان را به ۱۰-۲۰ سال زندان محکوم نمودند.
گروه ۲۶ نفره از شهروندانی بهایی ساکن شیراز که پس از شش سال محاکمه، در مجموع به ۸۵ سال حبس محکوم شدند
بر اساس گزارشهای رسیده به رادیو فردا، بیستوشش تن از شهروندان بهایی ساکن شیراز به اتهام انتسابی «اجتماع و تبانی به قصد بر هم زدن امنیت داخلی و خارجی کشور» در مجموع به ۸۵ سال حبس تعزیری، تبعید، ابطال گذرنامه و ممنوعیت خروج از کشور محکوم شدهاند.
این رأی در شعبه یک دادگاه انقلاب شیراز به ریاست قاضی محمود ساداتی صادر شده و به پرونده دستگیریهای سلسلهوار بهاییان شیراز در فاصله تیرماه ۱۳۹۵ تا آذر همان سال مربوط است.
جامعه جهانی بهایی بارها تاکید کرده است اتهامهای امنیتی که علیه شهروندان بهایی در ایران مطرح میشود، کاملاً «بیاساس» بوده و تنها دلیل بازداشت بهاییان توسط نهادهای امنیتی جمهوری اسلامی، باورها و فعالیتهای مذهبی آنها است.
در این پرونده، از میان شهروندان زن بهایی، به ترتیب یکتا فهندژ سعدی ،لالا صالحی، مژگان غلامپور، رضوان یزدانی و بهاره نوروزی هر کدام به «پنج سال زندان و دو سال ممنوعیت خروج از کشور و لغو گذرنامه» محکوم شدند.
از میان شهروندان مرد بهایی هم نبیل تهذیب، اسماعیل روستا، بهنام عزیزپور، سعید حسنی، رامین شیروانی و صهبا مصلحی هر کدام به «پنج سال زندان و دو سال تبعید به شهرستانهای مناطق مختلف ایران و معرفی روزانه به اداره اطلاعات استان» محکوم شدهاند
نوک حملات نظام تازه تاسیس اسلامی، جامعه بهایی شیراز بود. سردمداران حکومت ایران میدانستند که منزل باب در شیراز برای بهاییان دنیا مرکزی مقدس به شمار میرود، به گمان آنها با مصادره و تخریب منزل باب و فشار حداکثری بر بهاییان شیراز خواهند توانست جامعه بهایی ایران را به فروپاشی سوق دهند. آزار و فشار بر بهاییان شیراز از چند هفته قبل از پیروزی انقلاب اسلامی با آتش زدن و تخریب ۱۶۵ واحد مسکونی بهاییان در شیراز شروع شده بود.
[روزنامه:] اطلاعات [تاریخ:] شنبه ۱۶ دی ۱۳۵۷ برابر با ۶ ژانویه ۱۹۷۹ [شماره:] ۱۵۷۵۲ [صفحه:] ۵
جنگ در شهرک سعدی شیراز – ۲۳ آذر ۵۷ – ضمن حملهای که توسط عدهای به خانههای یک اقلیت غیررسمی مذهبی در شهرک سعدی شیراز صورت گرفت گروهی از دو طرف کشته و مجروح شدند. از سوی افراد این اقلیت مذهبی بطرف جوانان مسلمان تیراندازی شد و حدود یکصد نفر آنان کشته و مجروح گردیدند که در بین کشتهشدگان دو سرباز هم دیده میشدند (حداقل کشتهشدگان این حادثه ده تن ذکر شده است). نیمه شب گروه زیادی از مردم به خانههای این شهرک حمله بردند و افراد اقلیت غیررسمی با سلاحهای خود به کوههای اطراف گریختند در نتیجه حدود ۵۰ خانه و مغازه آنان به آتش کشیده شد.
لازم به توضیح است که حمل اسلحه برای بهائیان حرام است و آنها با سلاح های خود به کوههای اطراف نگریختند زیرا سلاح ای نداشتند ، فقط جناب استوار وحدت تفنگی داشتند که از خود و خانواده اشان تا پای مرگ دفاع نمودند
نگاهی به رمان «گهوارهی دیو» نوشتهی امید فلاحآزاد
مهرک کمالی
۱۰ آذر ۱۳۹۹ – ۳۰ نوامبر ۲۰۲۰
امید فلاحآزاد را با سه تیرباران در سه داستان، سهگانهی وارتگز، و گهوارهی دیو میشناسیم. حالا دیگر میدانیم که میشود و نمیشود با معیارهای رئالیستی کارهایش را خواند. گاه آنقدر نزدیک به واقعیت مینویسد که چهرهی خودمان را در آئینهی شخصیتهایش میبینیم، و گاه آنچنان تخیلی در خلق موقعیتهای داستانی دارد که تا همراهش نشویم، منطقش را نمیفهمیم. محدودیتی در خلق فضاها و شخصیتهایش ندارد، مجبور هم نیست طوری بنویسد که تَهَش فرهنگ یا ایدئولوژی حاکم پنهان بماند یا تبرئه شود. لازم نیست شخصیتها را در لفافههای گیجکننده بپیچد و صراحتاً میتواند زمینهی تاریخی کارش را روشن کند. به نظر میرسد آگاهانه انتخاب کرده کارهایش را در خارج از کشور چاپ کند تا دربند خواست و سلیقهی ادارهی سانسور نباشد.
در گهوارهی دیو[۱] که موضوع این نوشته است، فلاحآزاد مستقیما به بهایی بودن شخصیتهای اصلی اشاره میکند و از واقعهای تاریخی حرف میزند: حمله به بهاییان شهرک سعدی شیراز در آذر (محرم) ۱۳۵۷، سه روزی بعد از عاشورا و دو ماهی پیش از پیروزی انقلاب اسلامی. این صراحت در ارجاع به یک واقعهی تاریخی دو خطر دارد که
که نویسنده از هر دو جهیده است: اول اینکه وفاداری به واقعیتْ روایت داستانی را بپوشاند و دوم، داستان تا حد یک نوشتهی یادآورِ محدودیتها و ظلمها علیه بهاییان پایین بیاید. خوشبختانه حواسش بوده و روایتی داستانی و چند-وجهی از لحظهای تاریخی پرداخته؛ روایتی از درگیری مسلحانه میان یک خانوادهی معتقد بهایی و متعصبانی که به آنها حمله کرده بودند. با اینکه گهوارهی دیو از تاریخ میگوید اما رمان تاریخی نیست. تاریخ را بهانه کرده که یک موقعیت خطیر انسانی را بنمایاند: آیا میتوان از حق حیات گذشت؟ آیا باید تن به کشته شدن داد و نکشت؟ «من» تا کجا مختار است دربارهی کارهای خود تصمیم بگیرد؟
واقعهی حمله به بهاییان شهرک سعدی شیراز که فلاحآزاد آن را در گهوارهی دیو دستمایهی کار خود کرده است، از درگیری میان خانوادهی بهایی استوار فهندژ و اهالی مسلمان شهرک از عصر ۲۳ آذر، ۱۳ محرم، شروع شد. پیش از آن، در روزهای متمادی، مسلمانان متعصب خانوادهی فهندژ را تهدید کرده بودند.
بعد از ظهر ۱۳ محرم، عدهای از اهالى شهرک سعدی به قبرستان بهائیان، حضیرةالقدس (معبد و مرکز بهاییان) و کمی دیرتر به خانهی استوار فهندژ حمله کردند. نمیدانیم قصد کشتن خانوادهی فهندژ را داشتند یا نه اما طبیعی بود که استوار فهندژ خطر مرگ را جدی بگیرد. جماعت ناسزا میگفتند، سنگ میپراندند و تهدید میکردند که داخل می شوند. او که به خاطر تهدیدهای متمادی روزهای قبلی خود را آماده کرده بود، با سلاحهایی که داشت به مهاجمان شلیک کرد، عدهای از آنها را کشت و خود نیز کشته شد. همان شب، آغاز کشمکشهای بعدی بود. جماعتی به خانه بهاییان شهرک سعدی حمله کردند و تا سه روز بعد خانههای بهاییان شیراز را آتش میزدند.
فلاحآزاد رمانش را با توصیفی از جسد استوار فهندژ (در رمان، حشمت) فردای حادثه شروع میکند و بارها ما را به حال میکشاند و به گذشته برمیگرداند. تنها آخر رمان است که ما به روز و شب واقعه میرسیم. آنچه بین حشمت و خانوادهاش و بهویژه پسرش گذشت، و ارتباط اینها با جامعهی بهایی دستمایهی رمان گهوارهی دیو است. زبان صیقلخورده، پرداخت داستانی، و رفت و برگشتهای زمانی و مکانی بین گذشته و حال، و میان جاهای مختلف در ایران و آمریکا، این سوژهی بکر را رمانی خواندنی کردهاند.
سالها گذشته است و سهراب، پسر حشمت که شب واقعه کنار او بوده، به آمریکا کوچ کرده و حالا کیمی، دخترش، میخواهد ازدواج کند. سایهی آنچه سهراب همیشه میخواسته فراموش کند یا حداقل نمیخواسته دخترش را درگیر آن کند، روی رابطهی دختر و نامزدش افتاده و او به ناچار باید با خاطرهی آن روز و مرگ پدر و پیامدهای آن دوباره روبهرو شود. رابطهی فرد و گروه در ناسازهی حلنشدهی تقابل عمل پدر (یک فرد) و آموزههای صلحآمیز آیین بهایی (یک گروه)، درد رودررویی با گذشته، و تشویش هویتی سهراب موضوعهای اصلی رمان گهوارهی دیو هستند.
سهراب آنچه گذشت را به خاطر میآورد. نشان میدهد چطور همهشان در خانه کوشیدند نزدیکی فاجعه را به رویشان نیاورند و نشستند شامشان را بخورند: نان و کتلت تازه و نوشابه و ریحان. تعریف میکند اما نمیتواند ناگزیری واقعه را رد کند. انگار همه چیز باید همانطور پیش میرفت که رفت و به فاجعه منجر شد.
بابا غرید: «لانهی فساد، ها؟ تهدیدم میکنید؟ پس من هم بگویم، اگر همین الان جمع نکنید این بساط را با من طرفید. از در آن ساختمان بکشید عقب. بکشید عقب وگرنه میآیم دست و پاتان را مثل ترکهی خشک میشکنم …» حرفش را تمام نکرد. انگار به لجش تعدادی از در حظیره برگشتند طرف خانهی او. داشتند هواَش میکردند. لابد یکی هم دست گذاشته بود روی زنگ درشان، چون بیوقفه زنگ میزد. سهراب رعشهی مامان را حس میکرد. دوباره رگباری از سنگ آمد طرف خانه، این بار بیشتر روی بام.
(ص ۲۶۷)
اینجاست که حشمتِ خشمگین، تصمیم به مقابله میگیرد. با سهراب و تفنگها روی پشتبام میرود که حمله کنندگان را بزند.
درگیریِ آن شبِ استوار فهندژ با اهالی شهرک سعدی در تاریخ آیین بهایی اتفاقی بیسابقه بود. بهاییان از زمان اعلام جداییشان از آیین باب، هر نوع مقابلهی خشونتآمیز را نفی کرده بودند. میگفتند زخم میخوریم و زخم نمیزنیم؛ کشته میشویم و نمیکشیم. آن شب ۲۳ آذر، استوار فهندژ این قاعده را شکست. اتفاقی افتاد که تا سالها موضوع بحث میان خود بهاییان بود: آیا او حق داشت از خود و خانوادهاش مسلحانه دفاع کند؟
بهاییان میگفتند نه. میگفتند فهندژ نمیتوانست و نباید به تنهایی تصمیم میگرفت. او بهایی بود و بنا به مصالح و عقیدهی جامعه بهایی نباید مقاومت میکرد.
در گهوارهی دیو سایههای این بحث را میبینیم. سهراب به یاد میآورد که بهاییان پدرش را سرزنش میکردند و از او دوری میجستند زیرا آموزههای بهایی در نفی خشونت را زیر پا گذاشته بود. این خشونتگریزی بهخصوص در روزهای پرتلاطم و خطر انقلاب لازمتر بود. حشمت که شب حادثه کشته شد؛ تاوان تهور او را سهراب، زیبا (دخترش) و همسرش دادند. زیبا و سهراب سخت درگیر نگاهی بودند که بهاییان به خانوادهی آنها پس از واقعهی سعدی داشتند. جایی از رمان زیبا میگوید:
مامان […] فکر میکرد رنجیده بودم وقتیکه میدیدم جامعهی بهایی چه ارج و قربی برای بقیهی خانوادههای شهدا و زندانیهای بهایی قائل است. تنهایی و بیکسیمان را میانداخت گردن اینکه در شهر کوچکی زندگی میکنیم […] اما دیگر حوصله نداشتم به حرفهایش گوش کنم، برای اینکه مطمئن نبودم بقیه راجع به بابا چی فکر میکردند. اصلاً خبر نداشتم که به چشم بعضیها کاری که او کرده بود جنایت محسوب میشد. […] سهراب تو هم مطمئن نیستی. […] مامان تنها کسی است که با خاطرهی بابا مشکلی ندارد.
(صص ۱۲۳-۱۲۲)
(صص ۱۲۳-۱۲۲)
این تک و تنها ماندن و تقابل ناخواسته با جمع، آنها را واداشت به مهاجرت فکر کنند و از ایران خارج شوند. بخش بزرگی از رمان، داستان هماهنگ شدن سهراب و خانواده با جامعهی آمریکاست که آنها را پذیرفته است. ترسیم رنج و شادی در رابطهی میان فرد و گروه یکی دیگر از جذابیتهای رمان است.
بنمایهی اصلی رمان، رودررو شدن با کابوسهایی است که خانوادهی حشمت و به ویژه سهراب با آنها درگیر بودهاند. با این کابوسها، خواننده با آنچه بر جامعه بهایی در نخستین سالهای پس از انقلاب گذشته است نیز آشنا میشود. نویسنده با کلماتی دقیق و در جملههایی صیقلخورده، توصیفهایی در خور هر صحنهی رمان میآفریند؛ بیشتر کابوسی و گاهی خوشایند و زمانی امیدوارکننده. از خلال این توصیفهای عمیقا داستانی است که خواننده کنجکاو با روابط میان بهاییان و مکانیسم درونی جامعهی بهایی آشنا میشود. هرچه این ویژگی به خواننده کمک میکند جامعهی بهایی را بهتر بشناسد، به همان اندازه به ضرر رمان تمام میشود. با همهی تلاش تحسینآمیزی که فلاحآزاد برای چند-صدایی کردن گهوارهی دیو میکند، صدای راویِ بهاییِ معتقدْ بر همهی صداهای دیگر غلبه دارد.
گهوارهی دیو تقاطعی از تاریخ و نبرد دینداران و انقلاب سیاسی را بازسازی میکند که پرسش مرکزیاش به رابطهی میان فرد و گروه باز میگردد: در لحظهی انتخاب میان مقاومت تا پای جان و مرگ بدون جنگ، فردِ وابسته به یک گروه تا کجا آزادی دارد دست به انتخاب بزند. کار فلاحآزاد هم در گرهافکنی، هم در زبان و هم در شیوهی روایت آنقدر تازگی دارد که ما را همراه خود کند و به فکر وادارد. میخوانیم و به انتظار شنیدن صداهای متنوعتر در رمانهای بعدیاش میمانیم.
راوی رمان با همان ترسِ خانوادهی سهراب از طرد پس از قتل پدرشان مواجه است. اگر جایی با پر و بال دادن به تخیل خود تاریخ مورد تأیید جامعه بهایی از واقعهی سعدی را نادیده میگیرد، جاهای دیگر روایتهای مثبت پررنگی از جنبههای دیگر زندگی بهاییان ارائه میدهد. اگر جایی به قول مذهبیها «شبهه»ای وارد میکند، جای دیگر نشان میدهد که نمیخواهد از چارچوب خارج شود. فلاحآزاد تلاش زیادی میکند شخصیتهایی چند وجهی بسازد اما به دلیل بندهای عقیدتی و ترس از واکنش جامعهی بهایی، برای راوی گهوارهی دیو سخت است به چند-صدایی تن دهد.
سخترین و شدیدترین امتحانات الهی را بابی ها تجربه کردند وقتی به پایین کوه رسیدند به سمت آسیاب حرکت کردند.…