
نویسنده کتایون تقی زاده
بعدازظهر روز شنبه ۸ ۲ خرداد ماه سال ۱۳۶۲ در بیرون زندان عادل آباد شیراز غلغله ای بود. آن روز، روز ملاقات زندانیان زن بود. خانواده های زندانیان بهائی در تب و تاب بودند که چگونه خبر شهادت شش مرد بهائی را که دو روز قبل از آن روز به شهادت رسیده بودند، به زندانیان بدهند؟ آنها مشورت می کردند که چگونه به مادری در بند بگویند جگرگوشه اش اعدام شده است و یا به مادر و دختری بگویند که آن عزیز دیگرشان به شهادت رسیده و به زنی بگویند که همسرش از رنج شکنجه های جانکاه آسوده شده است. وقت ملاقات رسید و ملاقات کنندگان در کابین ها رفتند و زندانیان هم در آن طرف شیشه جای گرفته بودند. ارتباط تلفنی برقرار شد. وقت به سرعت می گذشت. آن روز منا آن نوجوان آیت صدق و وفا نام هریک از شهدا را که شنیده بود گفته بود خوشابحالش، خوشابحالش. او آن روز از خواهرش خواسته بود که برایشان دعا کنذ که رقص کنان و پای کوبان به میدان شهادت بروند و همچنین خواسته بود که برایم دعا کن که جمال مبارک قبل از اعدام هر گناهی را که کرده ام ببخشد.
آن روز اختر به خانوادۀ عزیزش گفته بود: این راهی بود که خودم دوست داشتم بروم، برای من غمگین نباشید و به امر الهی ثابت و راسخ باشید. و خانواده به او قول دادند که همان طور که او خواسته بود برایش غمگین نباشند و به عهد الهی ثابت و راسخ باشند و او راضی و خوشحال از آنها خداحافظی کرده بود.
آن روز سیمین به مادرش گفته بود ” مادر، به رضای الهی راضی باش.” و سه بار سئوال کرد: ” راضی هستی؟” مادرش سرش را به نشانه رضایت تکان داده بود.
آن روز هر یک از زندانی ها به نحوی از خبر شهادت شش مرد خبر یافتند و چون چهار بار از آنها خواسته شده بود که توبه کنند و آنها نپذیرفته بودند و بر ایمانشان ثابت و استوار مانده بودند، شهادت خودشان را هم نزدیک می دیدند، آخرین سفارش ها را به خانواده هایشان نموده و با خوشحالی از آنها خدا حافظی کردند.
بعد از ملاقات ده نفر را از بقیه جدا کرده و بقیه را به بندهایشان بازگرداندند. ساعتی بعد اتوبوسی از در زندان خارج شد که سرنشینانش علاوه بر این ده زن و دختر، راننده و چند پاسدار بودند.
راننده و پاسدارها آنچه را که می دیدند باور نمی کردند، مگر آنها را کجا می برند که اینطور دست افشان و سرود خوانند؟
چقدر شرنگ مرگ در کام آنان شیرین است؟چطور امکان دارد که عده ای مرگ را با آغوش باز بپذیرند؟ مگر آنها نمی دانند که آنجا طناب دار در انتظار آنهاست؟و اما آن ده زن و دختر می دانستند به کجا می روند و می دانستند که برای چه می روند. می دانستند که طناب دار در انتظار آنهاست تا گردن های ظریفشان را در آغوش خود بفشارد اما چوبۀ دار برای آنها دروازه بود. دروازه ای که آنها را از دنیای سیاهی ها و تباهی ها به شهر عشق می برد به شهر نور و محبت می برد. آنها کاملاً می دانستند به کجا می روند و برای همین هم شاد بودند و دست همدیگر را گرفته بودند و دعا و سرود می خواندند. آنها می خندیدند در حالی که راننده قطرات اشگش را که بر گونه هایش ریخته بود پاک می کرد.

عاقبت به مقصد رسیدند. حاکم شرع به گمان اینکه دیدن دار زدن بزرگترها سبب می شود که کوچکترها بترسند و توبه کنند دستور داد به ترتیب سن از بزرگ به کوچک به دار بزنند. این ده نفر به این ترتیب اعدام شدند.
۱ـ خانم نصرت یلدایی ۵۴ ساله که پسرش دو روز قبل به شهادت رسیده بود.
۲ ـ خانم عزت جانمی (اشراقی) ۵۰ ساله که همسرش دو روز قبل به جرگه شهدا پیوسته بود و یکی از دخترانش به همراه ایشان بود. دخترکوچکتر روزیتا تنها مانده بود.
۳ ـ طاهره ارجمندی ۳۲ ساله که همسرش جمشید سیاوشی جزو شهدای دو روز قبل بود. آقای سیاوشی را به شدت شکنجه داده بودند و طاهره را می برند که او را نصیحت کند تا تبری کند و از این وضع نجات یابد ولی او همسرش را تشوق به استقامت و پایداری می کند و حالا خودش هم به او می پیوندد.
۴ـ زرین مقیمی ۲۸ ساله، او وقتی برای ملاقات آقای احسان الله مهدیزاده که بعداً به خیل شهدای امر محبوب ابهی پیوست، به زندان عادل آباد رفته بود، مقاله زیبایی نوشت به نام من از عادل آباد می آیم. او در قسمتی از این مقاله نوشته بود: “من امشب از عادل آباد می آیم، از دیار دلباختگان مبتلا، میهمانان بزم بلا، از من بپرسید که چه دیدم، بپرسید تا بگویم که فروغ سرکش ایمان را در چشم های آن عاشق دلباخته دیدم، زمانی که با غرور سرش را بالا گرفت و گفت دیدی آخر به آرزویم رسیدم؟ من به سیمایی خیره شدم که از انوار ملکوت روشن بود و حس کردم که به اندازهٔ یک ذرهٔ ناچیز پست و حقیرم احساس کردم که رایت پر صلابت امرش را این قهرمانان خاموش بر شانه های خسته اما امیدوارخود نگاه داشته اند. احساس کردم که حالا تماشاچیان ناچیزی بیش نیستیم که فقط تطاولگر این صحنهٔ با شکوه هستیم.” ولی او فقط تماشاچی نبود و نقش خود را در این صحنه با شکوه به زیبایی ایفا کرد.
۵ ـ مهشید نیرومند ۲۸ ساله، او چندی قبل از دستگیری شروع کرد بر روی زمین بدون بالش و تشک خوابیدن، وقتی خواهرش از او علت را پرسید او گفته بود می خواهم عادت کنم تا در زندان باعث ناراحتیم نشود.گویی او از قبل می دانست که به درجه فدا نائل خواهد شد. راجع به او باید بگویم: او موقع شهادت خواسته بود دست پاسداری که مأمور اجرای حکم بود را ببوسد ولی پاسداربه او گفته بود فکرنکن با اینکارمی توانی مرا تحت تأثیرقرار دهی. اودر پاسخ گفته بود به تو وصیت می کنم بروی و از خانواده من لوح شکر شکن را بگیری و مطالعه کنی. چون در این لوح مولای من فرموده: “دست قاتل را باید بوسید و رقص کنان به میدان فدا شتافت”.
۶ ـ شیرین دالوند ۲۵ ساله، خانواده عزیزش به علت بیماری خواهرزاده اش ایران را ترک کرده بودند ولی او که دانشجوی دانشگاه شیراز بود در ایران ماند و بعد از پایان درسش مدت کوتاهی برای دیدن خانواده به انگلستان رفت ولی برگشت و در مدت زندان تنها مادر بزرگ پیرش بود که به ملاقات او می رفت. مادرش وقتی خبر شهادت او را شنیده بود گفته بود: یک شاخه گل داشتم که آن را تقدیم مولای بی همتا جمال اقدس ابهی نمودم.

۷ ـ رویا اشراقی ۲۳ ساله پدر او دو روز قبل به شهادت رسیده بود و او ناظر بر شهادت مادر بود. او قلبی پاک و پر از صفا داشت در کودکی در دبستان در نمایشنا مه ای نقش شاهزاده کوچولو را بازی کرده بود و به پاکی او بود و در دانشگاه هم در نمایشنامه ای نقش فرشته ای با لباس و بالهای سفید را بازی کرده بود و واقعاً فرشته بود و فرشته ما به جایگاه اصلیش به ملکوت ابهی راجع شد.
۸ ـ سیمین صابری ۲۴ ساله. سیمین خیلی خواب حضرت عبدالبها را می دید و در یکی از خواب هایش حضرت عبدالبها به او فرموده بودند “سیمین تو عروس ملکوت خواهی شد و با تعدادی از اوراق نزد ما خواهی آمد.” و او همیشه فکر می کرد این اوراق چه هستند؟ و معنی این خواب چیست و آن روز او و سایر احبا معنی این خواب را فهمیدند اوراق جمع ورقه است و در آثار الهی به خانم ها ورقه خطاب شده است. عروس ملکوت آن روز همراه نه خانم دیگر به وصل معشوق حقیقی رسید.

۹ـ اختر ثابت ۱۹ ساله ـ او که پرستار بود در مدت نه ماه زندانش از زندانیان مریض و از آن ها که شکنجه می شدند صبورانه پرستاری می کرد. او کمتر حرف می زد و بیشتر اهل عمل بود و آرام و ساکت به درد دل هر دردمندی گوش می داد و هر کاری از دستش بر می آمد برای تخفیف آلام آنها می کرد. آن روز اختر ما، ستاره تابناک آسمان عشق و دلدادگی به محبوب ابهی شد وبه جایگاه واقعی خودش شتافت.
۱۰ ـ منا محمودنژاد ۱۷ ساله ـ پدر منا سه ماه قبل از او به شهادت رسیده بود و او در زندان وقتی آن خبر را شنیده بود گفته بود خوشا بحالش. او قبل از زندان شبی در خواب حضرت بهاءالله را می بیند. در خواب منا بود و جمالمبارک و سه صندوقچه و در هر صندوقچه یک شنل. حضرت بهاءالله شنل اول را از صندوقچه در می آورند و می فرمایند: شنل قرمز یعنی شهادت، شهادت را می خواهی؟ منا که کنجکاو بود که ببیند در صندوقچه های دیگرچیست جوابی عرض نکرد. جمالمبارک شنل دوم را از صندوقچه خارج کردند و فرمودند شنل سیاه یعنی رنج و بلا. رنج و بلا را می خواهی؟ باز هم منا ساکت ماند.حضرت بهاءالله شنل سوم را که آبی بود از صندوقچه بیرون آوردند و فرمودند شنل آبی یعنی خدمت و دیگر از او نپرسیدند
آن روز در شهر شیراز غوغایی بر پا بود، احبا و آشنایان و دوستان که از ماجرا باخبر شده بودند با دسته های گل به دیدن خانواده شهدا می رفتند به طوری که آن روز گل در شیراز نایاب می شود
می خواهی یا نه خودشان آن را بر دوش منا انداختند. و با او عکس گرفتند. منا بعد از شهادت پدر مرتب دعا می کرد و از خدا میخواست با ریختن خون پاکش شنل آبی او به رنگ قرمز در آید و خدمتش به شهادت تبدیل شود و عاقبت خداوند دعاهای او را اجابت فرمود و او آن روز بعد از همه اعدام شد او قبل از شهادت این مناجات را تلاوت کرد ” ای خدای من جانم فدای احبابت این خون افسرده را را در سبیل دوستانت بر خاک ریز و این تن فرسوده را در راه یارانت خاک راه و غبا اقدام نما، ای خدای من.” و بعد طناب دار را بوسید و با دست خودش بر گردنش گذاشت.
فیلم های برای آشنایی با آیین بهائی 🥢